اقامه نماز ظهر عاشورا
ظهر عاشورا فرا رسید و امام حسین(ع) و یارانش جهت اقامه نماز به پا خاستند امام(ع) به زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی فرمان دادند تا در برابر حضرت(ع) و حدود نیمی از یاران آن حضرت(ع) بایستند و از نمازگزاران در برابر حملات احتمالی دشمن، محافظت نمایند. با شروع نماز، دشمن امام حسین(ع) و یارانش را هدف تیرها و هجمه های خود قرار داد. پس زهیر و عبدالله جسم خود را سپر حملات دشمن قرار می دادند و تیرهای دشمن را با سینه و صورت می گرفتند تا اینکه نماز امام(ع) و یارانش اقامه شد. پس از ادای نماز، سعید بن عبدالله بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید. پس از شهادت سعید، زهیر از امام(ع) اذن میدان گرفت و پس از کسب اجازه، در حالی که رجز می خواند با شجاعتی بی مانند جنگیدن آغاز کرد. تا اینکه سرانجام او نیز پس از نبردی شجاعانه به دست کثیر بن عبدالله شعبی و مهاجر بن اوس تمیمی به شهادت رسید. امام حسین(ع) پس از شهادت زهیر خطاب به او فرمود: « ای زهیر خداوند تو را از رحمتش دور نسازد و خداوند کشندگان تو را لعنت کند و قاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده(بنی اسرائیل)، [که به شکل میمون و خوک در آمدند] به لعنت ابدی خود گرفتار سازد.»سپس یاران امام(ع) همچون بریر بن خضیر همدانی، نافع بن هلالی جملی، عابس بن ابی شبیب شاکری، حنظلة بن سعد شبامى و... یکی پس از دیگری به میدان رفتند و به شهادت رسیدند تا اینکه نوبت به بنی هاشم رسید.
شهادت علی اکبر(ع)
اولین نفر از بنی هاشم که از امام(ع) اجازه میدان طلبید علی اکبر(ع) بود. امام(ع) در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود به او اجازه فرمود و سپس رو به آسمان کردند و فرمودند: «پروردگارا شاهد باش جوانی را برای جنگ با کفّار به میدان فرستادم که از نظر جمال و کمال و خلق و خوی و سخن گفتن، شبیهترین مردم به رسول(ص) تو بود و ما هر وقت که مشتاق دیدار روی پیامبر(ص) تو میشدیم، به صورت او نظر میکردیم. خدایا، برکات زمین را از آنها دریغ دار و جمعیّت آنها را پراکنده ساز و در میان آنها جدائی افکن و امرای آنها را هیچ گاه از آنان راضی مگردان که اینان ما را دعوت کردند که به یاری ما برخیزند و اکنون بر ما میتازند و از کشتن ما ابائی ندارند.»
آنگاه رو به عمر بن سعد کرده، فریاد زدند: «تو را چه شده است خداوند نسل تو را قطع کند و کاری را بر تو مبارک نگرداند، و کسی را بر تو چیره سازد که سرت را در بستر از تنت جدا سازد، همانطور که تو خانواده مرا نابود ساختی و خویشاوندی مرا با رسول خدا(ص) مراعات نکردی.» پس با صدای بلند این آیه را قرائت فرمود: «انّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آلابراهیم و آلعمران علی العالمین* ذرّیةً بعضها من بعضٍ و الله سمیع علیمٌ؛ خداوند آدم و نوح و آلابراهیم و آلعمران را بر جهانیان برتری داد.* آنها فرزندان [و دودمانی] بودند که [از نظر پاکی و تقوا و فضیلت] بعضی از بعض دیگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و داناست(از کوششهای آنها در مسیر رسالت خود، آگاه می باشد.)»
علی اکبر(ع) به میدان رفت و در حالی که رجز می خواند بر سپاه دشمن حمله برد. او پس از نبردی شجاعانه در حالی که زخمهای زیادی برداشته بود نزد پدر بازگشت.علی اکبر(ع) خدمت پدر رسید و عرضه داشت: «ای پدر! عطش مرا کشت و سنگینی سلاح مرا به زحمت انداخته است، آیا جرعهی آبی هست که توان ادامهی جنگ با دشمنان را به من بدهد؟»امام حسین(ع) گریست و فرمود: «افسوس ای پسر من! اندکی دیگر به مبارزه خود ادامه بده، دیری نمی گذرد که جدّ بزرگوارت رسول خدا(ص) را زیارت خواهی کرد و او، تو را از آبی سیراب کند که دیگر هرگز احساس تشنگی نکنی.» پس علی اکبر(ع) دوباره در حالی که رجز می خواند به میدان بازگشت او همچنان می جنگید و پیش می رفت تا اینکه مُرّة بن منقذ عبدی که از دلاوری او به تنگ آمده بود با نیزه اش ضربتی به علی اکبر(ع) زد و او را از اسب بر زمین انداخت، دشمنان از همه طرف علی(ع) را در بر گرفتند و با شمشیر تکه تکه اش کردند. امام حسین(ع) بر بالین علی(ع) حاضر شد و او را در آغوش گرفت و صورت بر صورتش نهاد و سپس فرمود: «خدا بکشد گروهی که تو را کشتند و گستاخی از حد گذراندند و از خدا نترسیدند و حرمت رسول خدا(ص) را شکستند؛ پس از تو خاک بر سر دنیا!»
شهادت قاسم(ع)
بعد از شهادت علیا کبر(ع)، فرزندان عقیل بن ابیطالب همچنین فرزندان جعفر بن ابیطالب و نیز فرزندان امام حسن(ع) به میدان رفتند و یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. نقل شده قاسم بن حسن(ع) پس از شهادت برادرش – ابوبکر- نزد عمو آمد تا از ایشان اجازه میدان بگیرد امام(ع) قاسم(ع) را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریستن کردند در این هنگام قاسم(ع) از امام(ع) اذن میدان طلبید؛ اما امام(ع) به دلیل سن و سال اندک قاسم(ع)، به او اجازه نداد؛ اما قاسم(ع) با اصرار بسیار سرانجام موفق شد از امام(ع) اذن میدان بگیرد. پس از کسب اجازه، قاسم(ع) در حالی که رجز می خواند به میدان رفت و پس از جنگی دلیرانه، مورد یورش جمعی لشکریان عمرسعد قرار گرفت و ضربتی بر فرق قاسم(ع) وارد آوردند که او به صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: «یا عمّاه!». در این هنگام امام حسین(ع) خود را بر بالین فرزند برادر رساند و او را در آغوش کشید و در حالیکه می فرمود «از رحمت خدا به دور باشند قومی که تو را کشتند در روز رستاخیز جد تو از جمله دشمنان آنها خواهد بود.» قاسم(ع)را از میدان بیرون برد.
خاندان بنی هاشم یکی پس از دیگری به میدان رفتند و به شهادت رسیدند و تنها برادران امام(ع) باقی ماندند. پس در این زمان ابوالفضل(ع) برادران خود را مورد خطاب قرارداد و فرمود: «پیشی بگیرید جانم فدایتان؛ پس از آقا و مولایتان حمایت کنید تا در رکابش جان دهید.» سپس به برادر بزرگترش – عبدالله- نظری افکند و فرمود: «ای برادر، گام پیش نه، تا تو را[در راه خدا] شهید ببینم و بردباری و صبر بر این مصیبت را به حساب خداوند بگذارم...» عبدالله، به میدان رفت و پس از مدتی مبارزه به شهادت رسید سپس برادران دیگر امام(ع)، عثمان و جعفر و... نیز یکی پس از دیگری به میدان رفتند و همگی به شهادت رسیدند.
شهادت عباس(ع)
پس از شهادت همه یاران و خاندان بنی هاشم، ابوالفضل العباس(ع) خدمت امام(ع) رسید و اجازه میدان طلبید. اما امام از علمدار سپاهش خواست که برای اهل حرم آب بیاورد. عباس(ع) به طلب آب بیرون رفت او در حالی که رجز می خواند بر نگهبانان شریعه فرات حمله برد و خود را به آب رساند. در راه بازگشت از شریعه، زید بن ورقاء جهنی که پشت درختی در کمین وی ایستاده بود با یاری حکیم بن طفیل سنبسی، ضربتی بر دست راست عباس(ع) فرود آورد و دستش را قطع کرد عباس(ع) شمشیرش را به دست چپ گرفت و پس از اندکی نبرد ضعف بر او چیره شد در این هنگام حکیم بن طفیل سنبسی که پشت درختی در کمین وی بود. ضربتی دیگر به دست چپ او فرود آورد.سپس آن ملعون با عمودی آهنین ضربتی بر سر آن حضرت(ع) فرود آورد و او را به شهادت رساند.» امام(ع) به بالین برادر حاضر شد و پس از شهادت او، شکسته و اندوهگین به خیمه بازگشت شهادت عباس(ع) اهل بیت و اهل حرم حضرت(ع) را غرق در ماتم و عزا کرد.
شهادت علی اصغر(ع)
چون ابا عبدالله الحسین(ع) دید که سپاه کوفه در ریختن خونش اصرار می ورزند، قرآن را گرفت و آن را باز کرد و روی سر نهاد و خطاب به سپاهیان کوفه فریاد برآورد: "بین من و شما کتاب خدا و جدّم محمد(ص) -رسول خدا- قضاوت کند، ای قوم! برای چه خون مرا حلال می شمارید؟" در این حال امام حسین(ع) نظر کرد و طفلی از اطفالش را دید که از تشنگی میگرید، او را روی دست گرفته و گفت: "ای جماعت! اگر به من رحم نمی کنید پس به این کودک شیر خوار رحم کنید. در این هنگام مردی از میان سپاه کوفه (حرملة بن کامل اسدی) تیری بر گلویش زد و آن کودک را به شهادت رساند." امام حسین(ع) با مشاهده این واقعه گریست و فرمود:"اللّهمّ احکم بیننا و بین قومٍ دعونا لینصرونا فقتلونا؛ پروردگارا میان ما و این مردمی که ما را دعوت کردند که یاریمان کنند؛ اما ما را کشتند تو خود داوری فرما...» سپس امام(ع) دست خود را زیر گلوی علی اصغر(ع) گرفت و چون دستش از خون او پر شد آن را به سوی آسمان پاشید نقل شده از آن خون قطرهای به زمین باز نگشت. آن گاه فرمود: "هوّن علیّ ما نزل بی انّه بعین الله؛ چون خدا میبیند آنچه که از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت."» امام(ع) جسم بیجان علی اصغر(ع) را به خیمه برد و پس از دفن او، به میدان بازگشت و بر سپاه دشمن حمله برده، بر میسره و میمنه سپاه آنان می تاخت.
یورش امام حسین(ع) به سپاه عمر سعد
«عمر بن سعد» در حالی که همه سپاهیانش را مورد خطاب قرار داده بود، فریاد زد: «این فرزند انزع البطین (از القاب امام علی ع)) است، و این پسر کشنده عرب است. از هر طرف به او حمله کنید». ناگهان چهار اسب تیرانداز امام را محاصره کردند. در این محاصره بین امام و خیمهگاه فاصله انداختند. امام به آنها نهیب زد: «ای پیروان خاندان ابی سفیان! اگر شماها دین ندارید و از روز بازگشت نمیهراسید، پس در دنیای خود آزاده باشید و به (روش) نیاکان خود باز گردید، اگر عرب هستید، همان طور که اینگونه میپندارید.»شمر صدا زد: «ای پسر فاطمه! چه میگویی؟» امام فرمود: «من و شما با هم میجنگیم، زنان گناهی ندارند. تا زندهام تجاوزکاران و سرکشان و نادانان خود را از تعرض به حرم من باز دارید.» شمر پذیرفت و همه امام را هدف گرفته بودند. جنگ به سختی گرایید و تشنگی عرصه را بر امام تنگ کرد.
امام و وداع با اهل بیت
امام به خیمهگاه رفت و بار دیگر با بستگان وداع کرد و آنان را به صبر و بردباری امر کرد و فرمود: «برای بلا آماده باشید و بدانید که خداوند متعال حامی و نگهدار شماست و به زودی شما را از شر دشمنان خلاصی میبخشد و عاقبت کارتان را به خیر قرار داده، دشمن شما را به عذاب مبتلا خواهد ساخت و عوض این بلا به شما انواع نعمتها را کرامت خواهد داشت، پس شکوه و گلایه نکنید، و چیزی که از قدر و ارزش شما بکاهد بر زبان نرانید.». در این هنگام امام متوجه دختر خود – سکینه - شد که از بقیه زنان کناره گرفته و گریان و ندبهکنان است. امام به او نزدیک شد. او را به صبر دعوت فرمود و تسلی داد. فریاد عمر بن سعد بلند شد: «ای وای بر شما! تا هنگامی که او به خود و حرمش مشغول است به او هجوم برید. به خدا سوگند، اگر او با فراغت بال به شما حمله کند طرف راست و چپ سپاه شما را از هم میپاشد.»
از هر طرف به سوی امام تیراندازی شد، به گونهای که تیرها از بین طنابهای خیمهگاه میگذشت و گاه به لباس زنان اصابت میکرد. زنان به وحشت افتادند و سراسیمه به خیمهگاه بازگشتند و همه در انتظار بودند که امام چه برخوردی خواهد کرد. امام چون شیری غضبناک بر آنان حمله کرد. هر که در برابر شمشیر او قرار میگرفت با مرگ رو به رو میشد. از هر سو تیرها به امام نشانه میرفت و گاه به سینه یا گلوی امام مینشست. امام پس از شهادت برادرش تنها شد. ناگاه دومین فریاد استغاثه بلند شد: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا حمایت و حراست کند؟ آیا یگانهپرستی هست که از خدا در ارتباط با ما بترسد؟ آیا پناه دهندهای هست که در پناه دادن ما به خداوند امید بندد؟» پس از آن صدای ناله زنان بلند شد،و امام سجاد(ع) با تکیه بر عصای از جا برخاست در حالی که از شدت بیماری شمشیرشان بر زمین کشیده میشد. ناگاه امام حسین(ع) با فریادی بلند فرمود: «ام کلثوم! او را نگهدار! مبادا زمین از نسل آل محمد خالی گردد.» پس از آن ام کلثوم امام سجاد(ع) را به بستر خویش بازگردانید.
نبرد خامس آل عبا(ع)
حضرت(ع) پس از فراخواندن زنان به سکوت، با خواهران، فرزندان و کودکان خویش وداع کردند و لباسی تیره پوشیدند و عمامه زردی را بر سر گذاشتند که دو طرف آن از پشت سر و جلو سینه ایشان آویزان بود و لباس دیگری از برد که متعلق به پیامبر(ص) بود بر تن کردند و شمشیری هم به پشت خود بستند. سپس جامه ای کهنه طلب کردند پس جامه ای برایش آوردند حضرت(ع) پیراهن را از چند جا پاره کردند و آن را زیر لباسهایشان پوشیدند. آن حضرت(ع) شلوار نو خود را هم پاره کردند تا کوفیان بعد از شهادتش آن را غارت نکنند.
پس از هر حمله امام به وسط میدان باز میگشت و مکرر این عبارتها را ترنم میفرمود: «لاحول و لا قوة الا بالله العظیم» در همین حال گاه طلب آب میفرمود. شمر در پاسخ گفت: "آن را نمیآشامی تا به آتش وارد گردی... .".«ابوالحتوف جعفی» تیری به پیشانی امام نشانه رفت. امام به سختی آن را از پیشانی بیرون آورد. همراه آن خون بر صورت امام جاری شد. امام فرمود: «پروردگارا! تو میبینی که من در چه وضعیتی از این بندگان سرکش و معصیت کارت قرار گرفتهام، خدایا! تعداد اینها را برشمار و همه را خود بکش و بر روی زمین احدی از اینها را باقی مگذار و هرگز آنها را مورد بخشش قرار مده.» امام با صیحهای بلند فریاد زد: «ای امت نابکار! چه بد بعد از محمد(ص) با عترت او برخورد کردید، اما شما پس از من کسی را نخواهید کشت که کشتن او را بر خود سهل و آسان شمارید. اما کشتن مرا ساده گرفتهاید؛ به خدا قسم، امیدوارم که خداوند مرا به شهادت گرامی دارد و سپس از شما بدون این که خود بدانید انتقام بگیرد.»
در میان میدان از آن همه زخمهای بسیار، ضعف بر امام غالب شده بود، امام ایستاد تا قدری استراحت کند. فردی با سنگ به پیشانی او زد. پیشانی آن حضرت شکست و خون صورت او را گرفت. دامن لباس را بالا زد تا از ورود خون به چشمان جلوگیری کند. دیگری با تیری سه شعبه قلب امام را نشانه گرفت و آن تیر بر قلب امام نشست. امام فرمود: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ به نام خدا، و برای خدا و بر مبنای ملت و آیین رسول خدا» به آسمان سر برداشت و خدای تعالی را مورد خطاب قرار داد: «الهی انک تعلم انهم یقتلون رجلاً لیس علی وجه الارض ابن نبی غیره؛ پروردگارا! تو خود میدانی که اینها مردی را میکشند که بر روی زمین جز او پسر پیامبری نیست.» سپس تیر را از پشت خود بیرون کشید و خون چون ناودان فوران زد. دست را زیر زخم سینه نهاد تا این که از خون پر شد، و به آسمان پاشید و فرمود: «بر من آسان است آن چه فرود آید، زیرا آن در برابر چشم خداوند است» از آن خون قطرهای به زمین نریخت. بار دیگر دست زیر خون گرفت و آن را بر سر و صورت و محاسن خود پاشید و فرمود: «همین گونه خواهم بود تا خداوند و جدم رسول الله را ملاقات کنم، در حالی که به خون خضاب شدهام؛ و خواهم گفت: ای جدم! فلان و فلان مرا کشتند.»
خون همچنان جاری بود تا این که امام بر روی زمین نشست، ولی خود را بر روی زانو به جلو میکشید. این حالت چندان ادامه نیافت تا این که «مالک بن نصر» با شمشیر ضربتی به سر مبارک او زد؛ کلاه خُودی که امام بر سر داشتند مملو از خون شد امام فرمود: «با این دست نه بخوری و نه بیاشامی و خداوند با ستمکاران محشورت سازد.» کلاه خُود را از سر برداشت و عمامه را بر کلاه خود بست. دشمن امام را لحظه به لحظه بیشتر محاصره میکرد. امام قدرت برخاستن نداشت. در این هنگام فردی از سپاه دشمن بر امام شمشیر کشید و عبدالله بن الحسن کودک خردسال امام حسن مجتبی(ع) شاهد این ماجرا بود به سمت میدان دوید و فریاد بر آورد که ای زنازاده می خواهی عمویم را بکشی و خود را بر روی سینه امام انداخت که ضربت شمشیر بر او وارد شد و همان دم به شهادت رسید.
در این هنگام که مردم تمایلی به قتل امام نداشتند؛ کشتن امام را هر قبیله به دیگر طائفه واگذار میکرد. ناگاه شمر فریاد زد: «منتظر چه هستید و چرا توقف کردهاید؟ همه بر او حمله کنید.» این بود که «زرعة بن شریک» ضربتی به کتف چپ امام زد و «حصین» تیری به گلوی امام نشانه رفت.دیگری بر گردن امام زد و «سنان بن انس» با نیزهای به سینه مبارک امام زد و قفسه سینه شکسته شد؛ هم او تیری به گلوی حضرت زد و «صالح بن وهب» نیزهای به پهلوی او زد. «هلال بن نافع» گفت: من نزدیک حسین ایستاده بودم امام در حال جان سپردن بود؛ «لیکن به خدا سوگند تا به حال کشتهای را ندیدهام به نیکویی او که در خون آغشته شود و اینگونه زیبایروی و نورانی باشد. آنقدر نور چهره او و زیبایی هیبتش مرا به خود مشغول داشته بود که از کشته شدن او غفلت داشتم» در همان حال حضرت گاه طلب آب میکرد و دیگران از پاسخ به این درخواست ابا داشتند.
امام و دعای آخر
چون آن حالت امام شدت یافت، سر به آسمان بلند کرد و چنین دعا کرد: «خدایا! تو برترین جایگاه را داری، بزرگترین قدرت، آنچه میخواهی میکنی، بی نیازی از خلایق، بزرگیات بس عریض است و بر هر چه بخواهی توانایی، لطف و مهربانی تو نزدیک است، در عهد و پیمان راستگویی، نعمت تو سرازیر است و بلای تو نیکو، وقتی تو را بخوانم نزدیکی، هر چه را خلق کردی بر آن احاطه داری، توبه پذیرندهای، از هر کسی که به تو باز گردد، بر هر چه اراده کنی دست یافتهای، هر چه را طلب کنی مییابی، وقتی که تو را شکر گویم تو سپاسگزاری، تو فراوان یاد میکنی هنگامی که تو را یاد میکنم، تو را میخوانم در حالی که محتاج و نیازمندم، در حال فقر به تو رغبت نشان میدهم، به سوی تو جزع میکنم، در حالی که بیمناکم، میگریم در حال گرفتاری و از تو کمک میطلبم در حال ناتوانی، به تو تکیه میکنم در حالی که کفایتم میکنی، پروردگارا! بین ما و قوم ما تو خود حکم کن؛ چرا که آنها ما را فریب دادند و ذلیل و خوار ساختند، به ما نیرنگ زدند و ما را کشتند در حالی که ما خاندان پیامبر تو و فرزند دوست محمد(ص) هستیم که تو او را به پیامبری برانگیختی، و او را امین وحی خود دانستی، پس ما را در کارمان گشایش عطا فرما، ای بخشندهترین بخشندگان!»
سپس اینگونه فرمود: "اصبر علی قضائک، یا رب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین؛ «الهی بر قضای تو شکیبایی میکنم، معبودی جز تو نیست، ای پناه درخواست کنندگان!» نیز فرمود: « جز تو خدایی ندارم، و پرستش کنندهای جز تو نیست، بر حکم تو صبر میکنم، ای پناه کسی که جز تو پناهی ندارد! ای همیشگی که پایان ندارد! و ای زنده کننده مردگان! ای که بر کسب همه، احاطه داری! بین ما و بین آنها - ای بهترین حاکمان - تو خود قضاوت کن.»
اسب امام در اطراف آن حضرت میچرخید و خود را به خون امام آغشته میکرد. ابن سعد گفته بود: «این اسب، از اسبان خوب پیامبر است. او را بگیرند و محاصره کنند» اما مردم شام در این امر ناکام مانده بودند. بنابراین گفت: «او را رها کنید تا ببینم چه میکند.» او پیشانی خود را به خون حسین آغشته کرد و شیهه ای زد. به فرموده امام باقر(ع) آن حیوان پیوسته از ستم به حسین و از امتی که پسر پیامبرش را کشته، مینالید و آن حیوان شیههکنان به خیمهگاه میدوید. «هنگامی که چشم زنان به آن اسب با یال و کاکل پر خون و زین واژگون افتاد، از خیمهگاه بیرون ریخته، موی پریشان کردند و بر صورت سیلی میزدند. بر چهره خود مینواختند، و فریاد ناله سر داده بودند. بعد از عزت، به ذلت و خواری افتادند و به سوی قتلگاه حسین شتابان میدویدند.»
ام کلثوم فریاد میزد: «ای محمد و ای پدرم، ای علی جان و ای جعفر طیار و ای حمزه (سیدالشهداء) این حسین است که عریان به روی خاک کربلا افتاده.» اما زینب(سلام الله علیها) اینگونه مینالید: "وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه، لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبال تدکدکت علی السهل؛ «وای برادرم! وای آقایم! وای اهل بیتم! ای کاش آسمان بر زمین میافتاد و کوهها بر دشتها به هم میخورد.»
حضرت زینب (س) نزدیک امام رسیده بود. در همان حال عمر بن سعد با عدهای از یارانش به قتلگاه نزدیک شده بود و امام در آخرین لحظات عمر شریفش به سر میبرد. پس زینب فریاد زد: «ای عمر! اباعبدالله را میکشند و تو به او مینگری؟» زینب فرمود: «ویحکم، اما فیکم مسلم، فلم یجیبها احد؛ وای بر شما! آیا در بین شما مسلمانی نیست؟ احدی او را پاسخ نداد.» پس از آن ابن سعد فریادی بر سر مردم زد که: بر او فرود آیید و او را راحت کنید» شمر با سرعت بر گودال وارد شد و بر سینه امام نشست و محاسن شریف آن ولی اعظم الهی را گرفت و سر مقدس عزیز زهرا(س) را از پشت سر جدا ساخت.
روضه قتلگاه را با روایت حاج محمود کریمی بشنوید
کلمات کلیدی: