سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را برتن نکنی . [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]
کربلا

امام حسن


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/30:: 7:10 عصر     |     () نظر
کراماتی دیگر از حضرت عباس(ع)  
  ساعت 9:31 ‎ق.ظ روز 1390/3/12   
 

چند حکایت‌ از کرامات حضرت عباس علیه السلام:


آیة‏الله حاج سید عباس کاشانى حائرى نقل مى‏کرد: «روزى در خانه آیة‏الله العظمى حکیم(1) بودم که کلیددار آستان مقدس حضرت ابوالفضل علیه‏السلام تلفن کرد و گفت: سرداب مقدس ابوالفضل علیه‏السلام را آب گرفته و بیم آن مى‏رود که ویران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره‏ها نیز آسیب کلى وارد شود، شما کارى بکنید.

آیة‏الله حکیم فرمودند: من جمعه خواهم آمد و هر آنچه در توان دارم انجام خواهم داد. آنگاه گروهى از علماى نجف از جمله اینجانب به همراه ایشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام رفتیم، آن مرجع بزرگ براى بازدید به‏ طرف سرداب مقدس رفت و ما نیز از پى او آمدیم، اما همین ‏که چند پله پایین رفتند، دیدم نشستند و با صداى بسیار بلند که تا آن روز ندیده بودم، شروع به گریه کردند. همه شگفت‏زده و هراسان شدیم که چه شده است؟ من گردن کشیدم دیدم شگفتا منظره عجیبى است که مرا هم گریان ساخت.
قبر شریف حضرت ابوالفضل علیه‏السلام در میان آب مثل جایى که از هر سو به وسیله دیوار بتنى بسیار محکم حفاظت ‏شود، در وسط آب قرار داشت، اما آب آن را نمى‏گرفت. درست همانند قبر سالارش حسین علیه‏السلام که متوکل عباسى بر آن آب بست اما آب به سوى قبر پیشروى نکرد. (2)


مکافات عمل
در زمان حاج سید عبدالکریم حائرى و ماجراى کشف حجاب از سوى رضاخان، دو تا پاسبان بودند که خیلى اذیت مى‏کردند.
روزى زنى با روسرى از خانه بیرون مى‏آید، یکى از این پاسبان‌ها او را تعقیب مى‏کند، آن زن هر چه او را قسم مى‏دهد و حضرت ابوالفضل علیه‏السلام را شفیع قرار مى‏دهد در او اثر نمى‏بخشد. بلکه آن بى‏حیا توهین هم مى‏کند که اگر ابوالفضل کارى از او ساخته مى‏شد، نمى‏گذاشت دست‌هاى او ...
همان روز به ‏حمام مى‏رود و دلش درد مى‏گیرد، معالجات اثر نمى‏کند و به هلاکت مى‏رسد.
غسال گفته بود: دیدم، مثل این که سیلى به صورتش خورده شده باشد صورتش سیاه شده بود. (3)


پنجه برنجى
شخصى تعریف مى‏کرد که: در سال 1375 براى خرید دستگاه چاپ سه ‏بار به مسکو سفر کردم. در سفر سوم در مسکو یک مشکل ادارى برایم پیش آمد، پیش رئیس اداره رفتم. وقتى وارد اطاق شدم، چشمم به چیز عجیبى افتاد. روى میز رئیس یک پنجه برنجى قرار داشت که روى آن نوشته شده بود «علمدار ابوالفضل‏». ابتدا حدس زدم آن را به ‏عنوان یک چیز زینتى روى میزش گذاشته، ولى بعد از آن سؤال کردم، جواب داد: «من شیعه هستم و کرامت‌هاى بسیارى از آن حضرت دیده‏ام، این پنجه را به ‏خاطر همین امر همراهم دارم، جانم به فدایش باد.» وقتى از حال من و تشیع و علاقه‏ام به حضرت ابوالفضل علیه‏السلام، اطلاع پیدا کرد، احترام فوق‏العاده‏اى به من گذاشت و همه مشکلات مرا حل کرد. (4)


ماهنامه موعود جوان، شماره 15
پى‏نوشت‌ها:
1. از مراجع تقلید در نجف اشرف.
2. کرامات الصالحین، ص ‏286، به نقل از: کرامات العباسیه (معجزات حضرت اباالفضل علیه‏السلام)، على میرخلف‏زاده، ص‏92.
3. حضرت اباالفضل مظهر کمالات و کرامات، ص‏447، به نقل از: کرامات العباسیه (معجزات حضرت اباالفضل علیه‏السلام)، على میرخلف‏زاده، ص‏220

4. نماز شام غریبان، به نقل از: کرامات العباسیه (معجزات حضرت اباالفضل علیه‏السلام)،على میرخلف‏زاده، ص 235

وبلاگ گوناگون

کلمات کلیدی: کرامات ، معجزات ، شفا ، حاجات

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/28:: 4:20 عصر     |     () نظر


  کرامات حضرت عباس(ع)  
  ساعت 9:27 ‎ق.ظ روز 1390/3/12   
 

از این پس، صاحبم آقا قمر بنی هاشم علیه السلام است!



  جناب حجه الاسلام و المسلمین حامی و مروج مکتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم، آقای حاج سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری واعظ، ساکن مشهد مقدس، طی نامه‌ای در تاریخ 18/4/74 شمسی مرقوم داشته‌اند:



مردی به نام شمعون یهودی در بغداد بود و تخصصی عجیب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد . پس از ختم مراسم دفن و کفن، به دخترش گفت: یک جفت کفش و یک عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، این دو به دست و پای هر کس راست آمد، او زن آیندة من خواهد بود یک سال تمام گذشت ، ولی کسی پیدا نشد که انگشتر و کفش با پا و دست او جور بیاید. سرانجام روزی دختر کفش را به پا و انگشتر را به دست کرد، گفتی که مخصوص او ساخته‌اند، کاملا با پا و دست او راست آمد! مرد یهودی شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو برای من همسری پیدا نکردی!‌ دختر در جواب گفت: چه کنم که در این شهر کسی پیدا نشد که اینها با دست و پایش جور شود، ولی به دست و پای من راست آمد. مرد یهودی گفت: تا امروز دختر من بودی، از این تاریخ به بعد همسر من خواهی بود!



دختر گفت: پدر، مگر دیوانه شده‌ای و عقل از سرت پریده؟! پدر گفت: جز این راهی نیست، ناچار تو باید زن من باشی! هر چه دختر گفت و اصرار کرد که چطور می شود دختری، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من این حرفها را نمی‌شنود، و جز این راه دیگری نیست.



حرف دختر در پدر اثر نکرد ناچار به فکر چاره افتاد و فکرش به اینجا رسید که شیعیان مردی به نام ابوفاضل دارند که او را باب الحوائج می‌خوانند و در مشکلات زندگی متوسل به او می‌شوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل می‌زنم. آمد بالای پشت بام خانه و موها را پریشان کرد و رو به طرف کربلا ایستاد و فریاد زد: السلام علیک یاابالفضل ادرکنی! این را گفت و خود را از بالای بام به زیر افکند . اما گویا صد نفر او را گرفتند و به آرامی روی زمین گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد . از بغداد خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت، اما نمی‌داند کجا می‌رود؟ به طرف شرق شب و روز در حرکت است تا آنکه به نزدیکی اصفهان رسید. خسته شد، از راه بیرون آمد و زیر درختی خوابید.



از آن طرف سلطان حسین پادشاه وقت ایران، همسرش از دنیا رفته و مدتها بود که متوسل به امام حسین علیه السلام شده و زنی عفیف و با حیا و حجاب می‌خواست. شب امام حسین علیه السلام را در خواب دید، فرمود: سلطان حسین، فردا برو به شکار. فهمید که در این کار سری هست. فردا با اسکورت و محافظ خود به طرف شکارگاه بیرون رفت. در راه، شکاری جلب توجه سلطان را کرد. او را تعقیب نمود. شکار از نظرش ناپدید شد . از قضای الهی گذارش به کنار همان درختی افتاد که دختر یهودی در سایه‌اش خفته بود. دختر، از صدای سم اسب سلطان، از جا پرید. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت: به شکار خود رسیدم! جلو آمد و پرسید: دختر کجا بوده‌ای و اینجا چه می‌کنی؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهمید که راضی است. او را به عقد خود درآورد و شد ملکة ایران. شمعون یهودی هر چه انتظار کشید دید دخترش از بام به زیر نیامد، بالای بام آمد، او را ندید. فهمید که صیدش از دام گریخته رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل کشید چیزی نفهمید. همین قدر فهمید که او به طرف شرق حرکت کرده است. او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسید. در اصفهان مشغول رمالی شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نیز اموال مسروقه زیادی را برای مردم پیدا کرد. تا اینکه روزی یک قاطر شمش طلا از سلطان گم شد هر دری زدند پیدا نکردند، به عرض سلطان رساندند که رمال باشی تازه‌ای آمده که گمشده‌های زیادی پیدا کرده است . از او این کار برمی‌آید دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل کشی شد سرانجام گفت: قاطر میان خرابه‌ای از خرابه‌های شهر است رفتند و قاطر را پیدا کردند و آوردند، و او شد رمال باشی دربار سلطان حسین مفلوک. 



از طرفی خدا به سلطان پسری داد حدود هفت هشت ماهه که شد، رمال باشی به گونه‌ای در سلطان نفوذ کرد که محرم حرم سرای او شد. روزی وارد حرم سرای سلطان شد و دخترش را دید و شناخت، ولی چیزی نگفت. شب که همه خوابیدند وارد حرم سرا شد سر بچة نوزاد را برید و چاقو را در جیب مادر پسر، که دختر خود وی (شمعون) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد که دیشب فرزند سلطان را در حرم سرا سربریده‌اند! سلطان دستور داد رمال باشی دربار که خود او بچه را کشته بود، حاضر کردند و گفت تخته رمل بیانداز قاتل پسرم را پیدا کن. رمال حقه باز چند بار دروغی رمل کشید و سرانجام گفت: فهمیدم قاتل کیست، اما مصلحت نمی‌دانم بگویم. شاه اصرار زیاد کرد تا اینکه گفت: مادر بچه، او را کشته است! شاه خشمگین شد و گفت باید با بدترین مجازات او را کشت . رمال عرض کرد: قربان، او را به دست من بسپارید تا من او را مجازات کنم. زن را به دست رمال، که پدر او بود، دادند. او را از شهر بیرون برد و به بیابانی آورد و به او گفت:‌ اگر آنچه من گفتم قبول می‌کنی از همین جا به سلامت می رویم بغداد سر خانه و زندگیمان راحت زندگی میکنیم. دختر گفت : تا وقتی که من کسی نداشتم به خواستة شوم و ننگین تو تن درندادم، حالا که صاحب دارم. پرسید: صاحبت کیست؟ دختر گفت: قمر بنی هاشم علیه السلام است! گفت: من هم دست تو را قطع می‌کنم؛ قمر بنی هاشم علیه السلام بیاید تو را نجات دهد! دست دختر را قطع کرد. سپس گفت: دستی از طلا برای تو درست می‌کنم بیا تسلیم من شو!‌ گفت : هرگز تسلیم نمی‌شوم دست دیگرش را قطع کرد و بعد گفت: دو دست از طلا برای تو درست می‌کنم، تسلیم شو! باز هم تسلیم نشد. سرانجام پاهای او را نیز جدا کرد و او را بی دست و پا در میان بیابان افکند و رفت. 



دختر در همان حال متوسل به قمر بنی هاشم علیه السلام شد در چه حالی بود نمی‌دانم، خواب بود؟ بیدار بود؟ حال مکاشفه بود؟ نمی دانم ، که ناگاه دید تمام بیابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهی در رفت و آمدند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه علیها السلام به این بیابان می‌آید: ناگاه دید هودجی از آسمان فرود آمد و از میان آن هودج پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بیرون آمدند. پیغمبر فرمود: این زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید. پیغمبر دستهای دختر را به جای خود گذارد و پایش را نیز به بدن متصل کرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حرکت کرد و سلام کرد و دامن زهرا علیها السلام را گرفت و عرض کرد: شما که به واسطه قمر بنی هاشم علیه السلام بر من منت گذاشتید، پسرم را به من برگردانید پرسش حاضر شد. حضرت زهرا علیها السلام پرسید: دیگر چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم کربلا کنار قبر قمر بنی هاشم علیه السلام باشم. اسم این پسر را عباس گذاشتم و او نوکر قمر بنی هاشم علیه السلام است. 



زن را با فرزندش به کربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 15 ، 16 سالگی رسید شبی سلطان حسین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام را در خواب دید که به وی فرمود : بیا امانتت را از ما بگیر. فهمید که سری در این خواب است. عازم کربلا شد . روزی از حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌خواست بیرون بیاید که صدای مؤذن بلند شد. تا گفت :‌ الله اکبر ، دل سلطان از جا کنده شد. همانجا نشست . مؤذن اذان را گفت و سلطان اشک ریخت. مؤذن که پایین آمد سلطان دید جوانی شانزده ساله است، ولی آنقدر او را دوست دارد که آرام نمی‌گیرد. یک مشت زر در دامن جوان ریخت. جوان گفت: مادرم به من گفته که تو نوکر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌باشی از کسی پول نگیر. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ایران فردا میهمان ماست. گفت : چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش بیاید. فردا سلطان وارد شد، دید یک اتاق است که وسط آنرا پرده کشیده‌اند و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام کرد. زن گفت: وعلیکم السلام ایها الخائن! شاه پرسید : خانم چه خیانتی از من سر زده است؟! گفت : خیانت از این بالاتر، که ناموست را به دست یک نفر یهودی بدهی؟ من همسر تو هستم، این هم همان پسری هست که یهودی او را کشت، اما خدا به واسطة قمر بنی هاشم علیه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل کرد.

 



 ماشین مسروقه پیدا شد!



حجه الاسلام آقای حاج شیخ علی اکبر قحطانی دو کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده و چنین نقل می‌کند:



در سال 1346 شمسی، ابتدای طلبگی‌ام در شهرستان شیراز به نماز جماعت استاد محترم، مرحوم حاج سیدمحمدحسینی رحمه الله علیه می‌رفتم. شبی در صف اول پشت سر آقا به نماز ایستاده بودم، شخصی آمد و به آقا گفت:



یک یهودی که در همین نزدیکیهای مسجد مغازه دارد، ماشین او را چندی پیش به سرقت بردند. ایشان به هر وسیله‌ای که متوسل شد، ماشین پیدا نشد، تا اینکه من او را راهنمایی کردم که چیزی نذر حضرت عباس علیه‌السلام نما بلکه مشکل تو حل شود. فرد یهودی گوسفندی نذر کرد و ماشین بعد از مدتها که به سرقت رفته بود پیدا شد. شخص مزبور افزود: الان، یهودی چه باید بکند؟ 



آقا فرمود: حیوان را بدهد فرد مسلمانی ذبح کند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف کنند.



پس دادرسی آقا منحصر به مسلمانها نمی‌باشد، بلکه ایشان به فریاد هر دادخواهی، خارج از دین اسلام باشد، می‌رسد. 



 


 اسب سوار می‌گوید: بلندشو، تو دیگر خوب شده‌ای 



جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمدکاظم پناه رودسری، نقل کرد: در روز دوشنبه 18 ماه صفر سال 1389 هجری قمری در مسجد جامع حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام در شهر ری از جناب آیه الله آقای شیخ عباسعلی اسلامی شنیدم که فرمودند:



 چند سال پیش در اصفهان منبر می‌رفتیم. روزی یکی از مستمعین به من گفت: آقا، یک نفر یهودی می‌خواهد 5-6 من شیرینی در میان مردم این مسجد و مستمعین شما تقسیم کند. آیا شما اجازه می‌دهید و صلاح می‌دانید؟ من به وی گفتم: از یهودی سؤال کن برای چه می‌خواهد شیرینی به مسلمانان بدهد؟ آن شخص می‌رود و از یهودی می‌پرسد و یهودی علت این امر را چنین بیان می‌کند:



پسرم سخت مریض شد و عمل جراحی کرد و بعد از عمل جراحی خیلی حالش بد شد، به گونه‌ای که در آستانة مرگ قرار گرفت.



پرستاران که حال پسرم را اینگونه می‌بینند ناراحت می‌شوند و می‌گویند: یا ابالفضل العباس علیه السلام، به فریاد این پسر جوان یهودی برس!



پسرم می‌گوید: من پیش خودم گفتم خدایا، اگر این ابوالفضل، که مسلمانان او را برای سلامتی من در پیشگاه تو واسطه قرار داده‌اند، نزد تو مقام و منزلت دارد، تو را به حق او قسم می‌دهم که مرا از این مرض نجات دهی. بعد از این توسل، کمی خوابش می‌برد در عالم خواب می‌بیند شخص اسب سواری نزدیک دریچه‌ای که تختش در کنار آن قرار داشت آمده و به او می‌گوید: بلند شو! پسرم می‌گوید: نمی‌توانم بلند شوم. اسب سوار می‌گوید: بلند شود،‌ تو دیگر خوب شده‌ای. پسرم برمی‌خیزد و می‌بیند خوب شده است. این خبر به دکترها می‌رسد،‌ آنها می‌آیند و می‌بینند که حتی اثر بخیه هم وجود ندارد. اینکه من (پدر آن پسر)‌ آمده‌ام به شکرانة‌ این موهبت، در میان شما شیرینی پخش کنم.



 

 با گفتن یا اباالفضل، آتش مهار شد!



جناب آقای محمد افوضی، آموزگار محترم دبستان شهدای 19 دی قم، نقل کردند:



در کارخانه‌ای به نام اسکاج برایت،‌واقع در جادة کوه سفید جنب سنگبری کاج(کاخ سابق)، سه نفر به نامهای ناصرقیومی(مسلمان) و هوشنگ و منوچهر یوهابیان(یهودی) شریک بودند و مشترکا کارخانه را اداره می‌کردند.



یکی از روزها، که ما در کارخانه مشغول کار بودیم و اسکاچ و ابرها را روی هم می‌چسباندیم،‌ ناگهان کارخانه در اثر جرقه، آتش گرفت و در پی وقوع آتش سوزی، یکی از شرکای یهودی کارخانه، متوسل به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شده فریاد زد: یا اباالفضل!



در این زمان ، انگار آبی بود که روی آتش ریخته شد: آتش خاموش و مهار گردید. سپس همان فرد یهودی دستور داد سریعا یک گوسفند بگیرید بیاورید و تقدیم به آستان حضرت اباالفضل العباس علیه السلام قربانی کنید. گوسفند را سربریدند و به نام حضرت میان افراد تقسیم کردند.



این است عنایت فرزند رشید علی بن ابی‌طالب حضرت ابوالفضل العباس علیهم السلام.



 شفای جوان کلیمی به برکت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام



حجه الاسلام آقای حاج سید علی آتشی، داماد آیت الله حاج شیخ جلال آیت اللهی، از منبریهای معروف و مشهور یزد هستند که هر کس هر گونه حاجت و یا گرفتاری‌یی دارد از ایشان درخواست توسل می‌کند. ایشان، شبی در منزل مرحوم حجه الاسلام وزیری نقل کردند:



یک شب حدود ساعت 12 بود و ما همگی خواب بودیم، که ناگهان از خواب پریدم و شنیدم کسی حلقة درب را می‌کوبد. به پشت درب منزل رفتم و گفتم کیست؟ گفت: حاج آقا، من فلان شخص کلیمی هستم. سؤال کردم چه کار داری؟ گفت:‌ جوانم مریض، و در حال جان دادن است، فورا بیایید و برای نجات وی به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام توسل جویید. گفتم: این موقع شب آمدن برایم مقدور نیست، و او شروع کرد به گریه کردن و التماس نمودن.



درب را باز کردم و وقتی حال زار او را دیدم، گفتم : صبر کن، الآن بر‌می‌گردم. به داخل منزل رفتم و استخاره کردم، بسیار خوب بود. برگشتم و به او گفتم: آدرس دقیق منزلت را به من بده و برو، تا چند دقیقه دیگر من هم می‌آیم. نشانی منزل را داد (البته منزل آقای آتشی با منزل آن یهودی خیلی فاصله زیادی نداشت).



آن مرد رفت و من هم مهیای رفتن شدم و به امید خدا حرکت کردم. وقتی به منزل یهودی رسیدم دیدم وی در کوچة نزدیک منزل ایستاده است. وارد منزل شدم و جوان را در حال احتضار دیدم. مادرش بر بالین جوان نشسته و گریه می‌کرد. فورا نشستم و به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شدم. پدر و مادر جوان گریة زیادی کردند و مدام یا ابوالفضل العباس علیه السلام! یا ابوالفضل العباس علیه السلام! می‌گفتند. پس از اتمام روضه، فورا از آنجا بیرون آمده و به منزل رفتم.



فردا صبح زود، مرد یهودی برای تشکر به منزل ما آمد و گفت: فرزندم شفا یافت!



 


شفا یافتن دکتر کلیمی



جناب مستطاب،‌ذاکر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، آقای نورالله مرتضایی تویسرکانی، ساکن شهر مقدس قم، در تاریخ 30/9/77 شمسی مرقوم داشته‌اند:



دکتر میرزا ابراهیم کلیمی که در شهر تویسرکان مطب داشته است، در شب شهادت حضرت ابوالفضل العباس علیه اسلام به سال 1335 شمسی به دل درد شدیدی دچار می‌شود، به طوری که هر چه دوا و درمان می‌کند کمتر نتیجه می‌گیرد، بلکه درد او به شدت افزایش می‌یابد وی خادمی مسلمان داشت. به خادم می‌گوید: کاری برای من انجام بده، والا الان از دنیا می‌روم!



خادم در جواب می‌گوید‌: شما خود دکتر هستی و مریضها را جهت مداوا نزد تو می‌آورند و تو برایشان می‌نویسی. وقتی خود نتوانی برای خویش کاری انجام بدهی، من چگونه می‌توانم برایت کاری انجام بدهم؟



مابقی داستان از خادم بشنوید:



خادم مزبور تعریف می‌کرد: در این اثنا ناگهان به ذهنم خطور کرد بروم به مسجد باغوار که روضة ابوالفضل العباس علیه السلام در آن برقرار بود و یک استکان آبجوش با چند حبة قند آورده، به خورد دکتر بدهم، شاید شفا حاصل کند.



به مسجد باغوار رفته، مقداری آب جوش و چند دانه قند در میان آب جوش حل کردم و آوردم و به خورد دکتر دادم. کم کم رو به بهبودی نهاد و خوب شد. دکتر بلند شد و به من گفت چه چیزی به من خورانیدی که مانند مهری که به روی کاغذ زده شود اثر گذاشت و درد مرا خوب کرد؟!



در جواب گفتم: مقداری آب جوش با چند دانه قند از مجلس روضة قمر بنی هاشم حضرت عباس علیه السلام (که در مسجد باغوار برقرار بود) آوردم و به شما خورانیدم. دکتر سؤال کرد: ابوالفضل چه شخصیتی بوده است؟



گفتم: او برادر امام حسین سالار شهیدان علیه السلام است. امام حسین علیه السلام با 72 تن از یاران خود برای دفاع از اسلام در کربلا به شهادت رسیدند و زنها و فرزندان آنان بعد از شهادت مردان، اسیر گشتند، و حضرت عباس علیه السلام نیز یکی از آن 72 تن بود که در کنار نهر علقمه به شهادت رسید و دو دستش را از تن او جدا کردند. از آن تاریخ تاکنون نزدیک 14 قرن می‌گذرد و هر ساله ما مسلمانان برای احترام به آنان در ماه محرم عزاداری می‌کنیم.



دکتر گفت: اکنون من هم سالی 3 کیلو قند و یک کیلو چای، نذر حضرت عباس علیه السلام می‌کنم.



باری ، دکتر کلیمی فورا روی نذری که می‌کند، پولی به خادم می‌دهد که قند و چای خریده و به مسجد باغوار ببرد. خادم هم طبق دستور قند و چای را به مسجد می‌برد. مسئول آبدارخانه پس از اطلاع از ماجرا، به خادم دکتر می‌گوید:‌ من اینها را قبول نمی‌کنم، چون ایشان کلیمی است، مگر اینکه حاکم شرع اجازه بدهد.



خادم، نزد حضرت آیت الله تألهی می‌رود که در آن زمان از طرف حضرت آیت الله العظمی بروجردی (ره)، عازم آن دیار شده بود و قصه را از اول تا به آخر برای ایشان بیان می‌کند. ایشان هم می‌فرماید: اشکال ندارد و قند و چای را قبول کنید. 



از آن پس، هر ساله دکتر میرزا ابراهیم قند و چای را به مسجد باغوار می‌فرستاد و این کار تا زمانی که زنده بود،‌ ادامه داشت.

وبلاگ گوناگون


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/28:: 4:15 عصر     |     () نظر
 
دستخط منسوب به امام علی(ع) /عکس
دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 09:07
تصویر یک صفحه از قرآن کریم که منسوب به خط حضرت علی (ع) می‌باشد در کتابخانه آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی توجه مراجعه‌کنندگان داخلی و خارجی این کتابخانه را به خود جلب کرده است.تصویر یک صفحه از قرآن کریم به خط حضرت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب‌(ع) که بر روی پوست آهو به خط کوفی نگاشته شده در کتابخانه آیت‌الله ‌‌العظمی مرعشی نجفی‌(ره) می‌باشد. گفتنی است، یک نسخه دیگر از تصویر این دستخط در کتابخانه روضة‌الحیدریه نجف اشرف است.
مرجع : باشگاه خبرنگاران

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/27:: 11:54 صبح     |     () نظر
 
نماز خواندن نظامی بلند پایه اهل سنت در حرم امام حسین(ع) + تصویر
دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 07:49
همزمان با سالروز شهادت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و 72 تن از یارانش باوفایش مقام نظامی عالیرتبه ارتش عراق با حضور در حرم مطهر امام سوم شیعیان در صحن مطهر به ادای فریضه نماز پرداخت.
نماز خواندن نظامی بلند پایه اهل سنت در حرم امام حسین(ع) + تصویر
عرش نیوز:
در بسیاری از مناطق عراق همزمان با ماه محرم مردم اهل سنت این کشور به طور گسترده در مراسم عزاداری امام حسین(ع) و یاران باوفای ایشان شرکت می‌‌کنند و به شیوه‌های مختلف به عزاداری می‌پردازند.
 
در تصویر زیر دو نظامی عالیرتبه ارتش عراق درحال ادای فریضه نماز در صحن حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام هستند. یکی شیعه و دیگر سنی است، هر دو برادر دینی و در لباس خدمت. تصویری که خوشایند دشمنان اسلام نیست.


ابنا

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/27:: 11:50 صبح     |     () نظر
 

یادداشت ثابت - شنبه 26 آبان 92 , ساعت 4:50 عصر
کد خبر: 301824
تاریخ انتشار: 23 آبان 1392 - 17:47
تعداد نظرات: 101 نظر
عزایی که با عروسی اشتباه گرفته شده
چند روز پیش پیامکی در میان مردم دست به دست می گشت با این متن: «اخرین و جدیدترین مدل مو، رنگ، مش، دیزاین ناخن، گریم،میک آپ عروس. تاتو و…. را فقط چند روز دیگر پشت دسته های عزاداری ببینید!!!» پیامکی که خنده ی تلخی را بر لب خوانندگانش می آورد و گویای یکی ازبدعت هایی است که در سالهای اخیر در مراسم عزاداری محرم دیده می شود.
 تبیان: وقتی که عقربه های ساعت، عدد نه را نشان می دهد، مریم و مرجان که چند ساعتی را مقابل آیینه به ارایش مو و صورت خود پرداخته اند به همراه مادر و احتمالا خاله و سایر دختران فامیل و در و همسایه راه خیابان های شهر را در پیش می گیرند تا به اصطلاح در عزاداری سالار شهیدان شرکت کنند. در این میان اما تنها نکته ای که به آن فکر نمی کنند این است که برای حضور در مراسم عزاداری باید مناسک آن را هم به جای اورد تا لاقل ظاهرشان شبیه به زمانی نباشد که به عروسی می روند!

وقتی جایگاه صاحب مجلس رعایت نمی شود

اگر دخترکان و زنان بزک کرده پیش از حضور در مراسم عزاداری عاشورا، برای لحظه ای به جایگاه بزرگمردی بیندیشند که در سالگرد شهادت جوانمردانه اش حضور دارند، شاید کمی به خود آمده و دست از این آرایش ها و پوشش های نامتناسب بردارند. اما مثل اینکه دهه محرم برای عده ای بهانه ای برای برگزاری کارناوال های شبانه و پوشش و آرایش های نابهنجار و نامناسب شده است تا به این بهانه در خیابان های حضور پیدا کرده و خودنمایی کنند.

موی بلوند و پوست برنزه در ردای مشکی

یکی از تصاویر محرم در سالهای اخیر، جمعی از دختران و زنانی هستند که با موهای بلوند که تنها قسمتی از آن با شال کوچک مشکی پوشیده شده است، پوست های برنزه و آرایش های غلیط در پیاده روها و خیابان های شهر حضور پیدا می کنند و به تماشای مراسم عزاداری می پردازند. این حضور بی پرده اما بیش از اینکه در راستای عزاداری باشد، می تواند توجه عزاداران را به سوگواری خالص دور کند.

وقتی نظارت خانواده ها کمرنگ می شود

یکی دیگر از اتفاقاتی که در شبهای محرم به وقوع می پیوندد این است که برخی از دختران و پسران نوجوان به بهانه حضور در مراسم عزاداری ، ساعاتی از شب را که در سایر روزهای سال بدون حضور خانواده نمی توانستند بیرون از خانه به سر ببرند، در خیابان های سپری می کند و در خلا نظارتی خانواده ها ممکن است در خیابان های شلوغ شهر در چنین شب های گرفتار روابطی بشوند که در ادامه خطراتی را برایشان در پی داشته باشد.

آشنایی های خیابانی و شب های محرم

یکی دیگر از اتفاقاتی که در شبهای محرم به وقوع می پیوندد، آشنایی های خیابانی است که به واسطه بیرون ماندن های شبانه دختران و پسران اتفاق می افتد، اشنایی هایی که در بیشتر موارد به دوستی های مقطعی و دور از نظارت خانواده های می انجامد و به آسیب های دنباله داری را برای خانواده های و نوجوانان به دنبال می آورد و همین مسائل است که لزوم نظارت بیشتر خانواده ها به حضور شبانه فرزندانشان در این خیابان ها را پر رنگ تر می کند.

تب مانکنی در شب های محرم

البته در کنار دختران و زنان بدحجابی که در مراسم عزاداری سالار شهیدان دیده می شوند، بسیار هم هستند پسرانی که با مدل های موهای آنچنانی و لباس های نامناسب در این مراسم شرکت می کنند، چه عزاداران درون دستجات که به زنجیرزنی و سینه زنی می پردازند و چه پسرانی که با ظواهری که بیشتر برای خودنمایی آراسته شده راه مراسم غزاداری را پیش می گیرند و انگاری بیش از اینکه به دنبال سوگواری باشند، قصد جلب توجه از تماشاگران غیرهمجنس خود دارند. این روزها هم در میان پسران جوان عزادار امام حسین بسیارند پسرانی که با مدل موهای فشن و لباس های تنگ و نامناسب تنها برای تماشا کردن و تماشا شدن قدم در خیابان ها می گذارند.

لزوم فرهنگسازی رسانه ای در خصوص حجاب

به رغم برخوردهای سلبی نیروی انتظامی در مسئله حجاب در قالب گشت ارشاد و طرح های امنیت اخلاقی اما در نهایت این برخوردها نتوانست تاثیر چندانی بر روند بی حجابی دختران و بانوان بگذارد و هنوز هم که هنور است، اگر ترس از گشت ارشاد و پلیس و دستگیری نباشد، بی حجابی بسیار پر رنگ تر در معابر عمومی شهر دیده خواهد شد. زمان محرم هم استثنایی برای این مسئله همیشگی نیست و در این میان نه نیروی انتظامی که نهادهای فرهنگسازی مانند رسانه ها هستند که باید تمهیدی بیندینشد تا خود دختران و زنان به نسبت به لزوم حجاب و تاثیر آن در مصونیت در اجتماع اگاهی پیدا کنند، نه اینکه با ارعاب و تهدید مردم را به نوع خاصی از حجاب مجبور شوند.

این شب هایی که مردم با یاد سالار شهیدان در مراسم عزاداری امام حسین شرکت می کنند و در میان این گریه ها و عزاداری ها به دنبال حاجت خود می گردند، چه بهتر است که جوانان هم برای حضور در این محافل کمی رعایت صاحب مجلس را کرده و با پوشش و حجابی در این مجلس حضور به هم برسانند که بتوانند به بهترین نحو از ثواب این شبها بهره مند شوند.

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/26:: 6:30 عصر     |     () نظر
کد خبر: 15621
تاریخ انتشار: 26 آبان 1392 - 01:46
گفت و گویی مفصل با استاد محمود فرشچیان طراح و سازنده ضریح مطهر امام رضا(ع) و امام حسین(ع)
ضریح حضرت به هیچ عنوان شباهتی با ضریح‌هایی که تا به‌حال کار شده ندارد. ضریح فعلی شش چراغ دارد که برای شش‌گوشه ضریح طراحی شده و آیه مبارکه «الله نورالسماوات و الارض» روی آن مشبک شده و از درون آن نور سبز رنگ زیبایی پرتوافشانی می‌کند...

عقیق: روزهایی که ضریح اباعبدالله(ع) شهر به شهر در ایران می‌چرخید تا در حرم مطهر ایشان نصب شود، هزاران ایرانی کنار خودروی حامل ضریح مطهر حلقه می‌زدند، به پنجره‌های نقره‌ای خیره می‌شدند، اشک می‌ریختند و با چشمان پر‌حسرت‌ ضریح نورانی مولا را به‌سوی کربلا بدرقه می‌کردند. همه می‌دانستند که طراح و مجری ساخت این ضریح یک هنرمند نام‌آشنای ایرانی است؛ استاد محمود فرشچیان که افتخار بزرگ ما ایرانی‌هاست. کسی که نقاشی‌هایش آوازه جهانی پیدا کرده و تابلوی «عصر عاشوار»ی او یکی از نمادهای محرم و روزهای عزای سیدالشهدا(ع) شده. چهره ماندگاری که در یک خانواده مذهبی رشد کرده و ارادتش به اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم‌السلام) مثال‌زدنی است.


 

آثار استاد فرشچیان را می‌توان از ابعاد گوناگون بررسی کرد؛ سبک هنری، تنوع حوزه فعالیت، نوآوری‌های هنری و... ولی ما در این گفت‌وگو قصد داریم درباره آثار دینی او که البته بخش عمده فعالیت‌هایش را شامل می‌شود صحبت کنیم. استاد چند سال پیش ضریح مطهر حضرت امام رضا(ع) را طراحی کرد و در طول مراحل ساخت ضریح بر کار نظارت داشت، سال گذشته ضریح شش‌گوشه سیدالشهدا(ع) را طراحی کرد و این روزها مشغول طراحی ضریح جدید حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) است.


 

در فرصت کوتاهی که استاد به ایران آمده بود، در یک روز پاییزی خبرنگاران عقیق و همشهری آیه سراغ ایشان رفتند و گفت و گویی انجام دادیم که پیش روی شماست.

 

 

  

 

 

  *اجازه دهید گفت‌و‌گویمان را از ساخت ضریح  حضرت امام حسین(ع) شروع کنیم. چه شد که این کار به شما پیشنهاد شد؟

سال 85 نامه‌ای از طرف هیات محترم امنای قم به‌دستم رسید که در آن نوشته بودند به‌دلیل اینکه کار ساخت ضریح مطهر حضرت علی بن موسی‌الرضا‌(ع) را به‌شکل بسیار خوبی انجام داده‌اید، از شما دعوت می‌کنیم طرحی برای ضریح حضرت اباعبدالله الحسین(ع) ارائه دهید. خیلی خوشحال شدم و در کمتر از پنج ماه، شش طرح متفاوت ارائه دادم و برای آنها فرستادم. آنها برای اینکه بعد‌ها حرف و حدیثی درباره این ‌کار ایجاد نشود برای طراحان دیگر هم نامه نوشتند و از آنها هم خواستند طرح‌هایشان را در این زمینه ارائه دهند. آن طور که شنیدم برای ساخت ضریح امام حسین(ع) طرح‌های مختلفی ارائه شد و وقتی آنها را بررسی کردند به این نتیجه رسیدند که کار را بنده انجام دهم. به همین دلیل دوباره با من تماس گرفتند و برای انجام کار دعوتم کردند. به همین دلیل طرح‌هایی را که انجام داده بودم دوباره بررسی و در ‌‌‌نهایت یکی از آنها را بر اساس اصول اجرایی به‌اندازه کامل طراحی کردم. این‌گونه بود که کار ساخت ضریح امام حسین‌(ع) شروع شد. در این فاصله چندین بار با هزینه خودم به ایران آمدم. همیشه خدا را شکر می‌کنم که نیاز نشد کمک بگیرم. باید بگویم که در انجام تمام کارهای مذهبی مسئله مالی هرگز برایم مطرح نیست. حضرت اباعبدالله الحسین‌(ع) عنایت خاصی به من دارند و همیشه مدیون لطف و عنایت ‌ایشان هستم. باید توجه داشت که اگر نظر خاص آن بزرگواران نباشد، محال است کاری انجام گیرد و مورد قبول واقع شود.

*گویا اساتید ماهر دیگری هم در این کار با شما همکاری داشته‌اند.

بله، در طول کار دو سه بار قلمزن‌ها عوض شدند که در ‌‌‌نهایت کار به استاد مصطفی حدادزاده از اصفهان واگذار شد. کاری که ایشان انجام دادند از نظر من که مسئولیت نظارت عالی را برعهده داشتم، نسبت به دیگر قلمزن‌ها عالی و ارزنده بود. در کارهای مذهبی‌ای که انجام می‌دهم سعی می‌کنم به‌جای گل و بوته و نقش‌های مختلف، اسماء الهی نوشته شود. در خطاطی‌های ضریح مطهر حضرت اباعبدالله الحسین‌(ع) از استاد موحد که یکی از بزرگ‌ترین خطاطان نثر و ثلث جهان هستند بهره بردم. البته در طول کار هیات امنای قم هم زحمات زیادی کشیدند که تاثیر بسیاری در پیشبرد کار داشت و در ‌‌‌نهایت کار ضریح حضرت اباعبدالله الحسین‌(ع) این‌گونه که گفتم به سرانجام رسید.

*گفتید که امام حسین(ع) همیشه به شما عنایت داشته‌. منظورتان از عنایت چیست؟

بدون شک خدا مسائل خاصی را در وجود هنرمندان می‌گذارد که به‌‌‌سادگی قابل بیان نیستند و اصلا نباید گفته شوند.

*ضریح فعلی حضرت سیدالشهدا(ع) چه ویژگی‌هایی دارد؟

‌ضریح حضرت به هیچ عنوان شباهتی با ضریح‌هایی که تا به‌حال کار شده ندارد. ضریح فعلی شش چراغ دارد که برای شش‌گوشه ضریح طراحی شده و آیه مبارکه «الله نورالسماوات و الارض» روی آن مشبک شده و از درون آن نور سبز رنگ زیبایی پرتوافشانی می‌کند. البته هنوز کار ساخت کنگره‌هایی که در بالای آن قرار می‌گیرد تمام نشده. اگر کنگره‌ها نصب شوند، شکوه و جلال ضریح مطهر را دوچندان می‌کند.

*بعد از اینکه ضریح را ساختید خودتان به کربلا مشرف شده‌اید؟

خیر، از آن وقت تا به‌حال قسمت نشده به کربلا بروم. البته چند بار از من دعوت کرده‌اند و چندین لوح تقدیر با زبان فارسی و عربی برایم نوشته‌اند و بار‌ها از کار ساخت ضریح تشکر کرده‌اند ولی آقا باید بطلبند که بروم. باید لطف و عنایت ایشان شامل حال ما باشد تا بتوانیم کاری انجام دهیم. در غیر این صورت در روند کار مشکل ایجاد می‌شود. باور کنید به‌قدری از آمریکا راحت می‌آمدم و می‌رفتم که کوچک‌ترین احساس خستگی و ناراحتی نمی‌کردم و هیچ دغدغه‌ای نداشتم. البته همه اینها بستگی به لطف این بزرگواران دارد. اینکه می‌گویم باید عنایت شود همین است. آدم بعضی وقت‌ها می‌خواهد کاری را انجام دهد ولی می‌بیند مقابلش موانعی ایجاد می‌شود. بعضی وقت‌ها نه‌تنها مانعی نیست بلکه راه باز است.

*یعنی قبلا هم به زیارت حرم حضرت امام حسین(ع) نرفته بودید؟

از زمان کودکی بار‌ها به زیارت حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رفته بودم. یادم می‌آید وقتی 12 سالم بود همراه مادرم شش ماه در کربلا زندگی ‌کردیم. یک‌بار هم در زمان جنگ جهانی دوم با وجود مشکلات زیاد به کربلا رفتیم. در آن زمان تمام وسایل نقلیه در اختیار سربازان بود و ما با واگن‌های باری‌ای که خرما می‌بردند و بسیار چسبناک بودند و با وضعیت بسیار سختی به کربلا رفتیم. خلاصه مادرم با عشق و علاقه خاصی چندین بار ما را به کربلا برد.

*آن زمان که ضریح حضرت امام حسین(ع) را می‌دیدید این دغدغه را داشتید که روزی ضریحی برای ایشان درست کنید؟

به هیچ عنوان. چون برای زیارت می‌رفتم و حال و هوای دعا و مناجات داشتم. تا سال 85 که آن نامه به دستم رسید، حتی فکرش را هم نمی‌کردم.

*حتما فیلم یا تصویر ضریح نصب شده را از طریق رسانه‌ها دیده‌اید؟

تمام مراحل نصب ضریح را می‌دیدم و بعد فیلمش را هم برایم فرستادند. شکر خدا کار ما مورد استقبال قرار گرفت. باید اعتراف کنم کاری که آقای پارچه‌‌باف رئیس هیات امنا انجام دادند واقعا قهرمانانه بود. ایشان مقداری از ضریح متبرکه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را با هواپیما و مقداری دیگر را از طریق زمینی و از راه شهرستان‌ها جابه‌جا کردند. البته از ایشان خواسته بودند برای اینکه مردم ایران ضریح را تبرک کنند، ضریح را از شهرستان‌های مختلف ایران به‌سمت کربلا ببرند. این کار بسیار دشواری بود ولی به لطف حضرت انجام شد.

*پس از نصب ضریح، در دیدارها و ملاقات‌هایی که با مردم داشتید، چه نکته‌هایی شنیدید؟

به‌هر حال مردم نسبت به من لطف بسیاری دارند که هرچه بگویم کم است ولی قصد اصلی از کار این است که افراد برای زیارت به کربلا بروند. این نکته بسیار مهم است که همه باید آن را بدانند. اگر می‌خواهید با تیتر درشت هم بنویسید: تمام اماکن مقدس، ضریح‌ها، کاشیکاری‌ها، زیبایی‌ها و ارداتمندی‌هایی که در ساخت زیارتگاه‌ها صرف شده، تنها برای ستایش خداوند متعال است وگرنه ضریح و سنگ و چوب به خودی خود اهمیتی ندارند. همه اینها وسیله‌اند که هر کسی به آنجا می‌رود توسط آن به درگاه الهی تقرب پیدا کند و ‌راه را به‌درستی ببیند. نباید فراموش کنیم که اینها وسیله‌هایی هستند تا روح انسان بیشتر به طرف ذات پاک الهی متوجه شود.

*زمانی که ضریح را می‌ساختید مشکل خاصی برایتان پیش نیامد؟

خیر. «در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور». واقعا چیزی ندیدم که برایم ناهمواری و ناهنجاری باشد. راستش را بخواهید در کار به مسائل جزئی اهمیت نمی‌دهم. وقتی انسان در زندگی هدف و نظری داشته باشد، آن وقت به مسائل و افکار مزاحم اطرافش توجه نمی‌کند و در ‌‌‌نهایت آن هدف را می‌بیند چراکه آن هدف عالی و مقدس است. در تمام لحظات کار در حسی مطلق بودم و به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. فقط می‌خواستم کاری خاص انجام دهم.

*زمان شروع کار یا قبل از آن ذکر یا توسلی هم به امام داشتید؟

همیشه قبل از شروع کار‌هایم وضو می‌گیرم. طبیعی است که برای ساخت ضریح هم این کار را انجام ‌دادم. این کار بخشی از ایمان من است. من در خانواده‌ای مذهبی و تاجر بزرگ شده‌ام. مادرم زنی روشنفکر و مذهبی بود. در خانه ما همیشه مجلس روضه‌خوانی برقرار بود و در بیشتر مناسبت‌های مذهبی برنامه داشتیم؛ به‌طوری که در مسائل معنوی حل شده بودیم و همیشه دوست داشتیم معنویت و مذهب بدون هیچگونه تظاهری در زندگی‌مان باشد. در‌واقع از کودکی به‌نوعی این کار‌ها را با جان و دل انجام می‌دادم و می‌دهم. مادر مرحومم هر زمان که نام امام حسین‌(ع) می‌آمد بدون اختیار اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. یادم هست در مراسمی که برای تولد حضرت گرفته بودیم با اینکه مداح مولودی می‌خواند باز مادرم گریه می‌کرد. یک نفر به مادرم گفت خانم دارد مدح می‌خواند؛ روضه که نمی‌خواند! چرا گریه می‌کنی؟ مادرم گفت شما نمی‌دانید که چه در وجود من می‌گذرد. نمی‌دانم چه چیزی در دلش می‌گذشت که در هر حالتی اشک از چشمانش جاری می‌شد. مادرم از نظر ارادات به ائمه اطهار(علیهم‌السلام) حال و هوای خاصی داشت. باز هم می‌گویم این حس و حال را نمی‌توان بیان کرد چرا‌که بخشی از وجود انسان‌ها محسوب می‌شود.  به‌هر حال بعضی وقت‌ها روح انسان به‌درجه‌ای می‌رسد که برای عشق به اهل بیت‌(علیهم‌السلام) قابلیت و آمادگی بسیاری پیدا می‌کند. حالا هم همین‌طور است. شما حساب کنید تمام کارهایی که انجام می‌دهم از ساخت ضریح حضرت امام رضا‌(ع) گرفته تا طراحی کاشیکاری داخل ضریح و حتی داخل سردابی که قبر مطهر حضرت علی بن موسی‌الرضا‌(ع) در آنجا قرار دارد افتخار بسیار بزرگی است که خدا سعادت آن را نصیب من کرده.

*طراحی و ساخت ضریح حضرت امام رضا‌(ع) چگونه به شما پیشنهاد شد؟

زمانی که آقای آینه‌چیان از آستان قدس رضوی موضوع ساخت ضریح حضرت امام رضا‌(ع) را تلفنی با من در میان گذاشتند در آمریکا بودم. ایشان به من گفتند می‌خواهید برایتان بلیط بگیریم؟ اتفاقا‌‌‌قصد داشتم به ایران بیایم. وقتی می‌گویم هر کاری باید خودش درست شود همین است. به ایشان گفتم قرار است برای دید و بازدید از اقوام به ایران بیایم. نیازی به بلیط نیست. وقتی رسیدم بلافاصله به مشهد رفتم. در آنجا ضریحی را با ماکتی از جنس گچ و چوب درست کرده بودند. گفتند روی این طرح نظر بدهم. وقتی بررسی کردم متوجه شدم وقتی این طرح ساخته شود چیز خوب و شایسته‌ای برای حضرت امام رضا‌(ع) از کار در نمی‌آید. گفتم حالا این طرح مال کیست؟ آنها گفتند ما می‌دانیم که به‌نظر شما این طرح شایسته حضرت امام رضا‌(ع) نیست. بنابراین این‌کار را شما انجام دهید. گفتم این ‌کار درست نیست. بگذارید افرادی که این کار را انجام داده‌اند به کارشان ادامه ‌دهند و من آنها را راهنمایی ‌کنم. نمی‌خواستم باعث رنجش آن اساتید شوم. در ‌‌‌نهایت از آنها خواستم دو روزی صبر کنند تا درباره این کار مطالعه و بررسی کنم و ببینم ماهیت کار چطور است. اساتید کار خودشان پیشم آمدند و گفتند ما می‌دانیم که نمی‌توانیم این کار را انجام دهیم. اگر می‌توانید خودتان کار ساخت ضریح حضرت امام رضا‌(ع) را انجام دهید. بدین ترتیب شش ماه در مشهد ماندم و ماکت اصلی را کامل کردم. قلمزن این کار حاج مصطفی حدادزاده بود و خطش را هم استاد موحد برعهده گرفت.

*واقعا افتخار و سعادت بزرگی است که فردی به‌طور مستقیم در کاری که مربوط به ائمه اطهار(علیهم‌السلام) می‌شود دخالت داشته باشد. به‌نظر می‌رسد که ارادتمندی و سعادت انجام چنین کارهایی از طرف مادرتان به شما ارث رسیده باشد.

دقیقا همین‌طور است. بالاخره وقتی خود آدم بخواهد و با نیت پاک وظایفش را انجام دهد آن وقت کار‌هایش بی‌نتیجه نخواهد ماند. معتقدم باید در هر حالی شکر‌گزار خدا بود. در آمریکا داخل اتاق کارم خیلی کتاب هست. آنجا داشتم راه می‌رفتم که یکدفعه پایم به چند کتاب خورد و به‌شدت زمین خوردم. فکر می‌کنید در آن لحظه چه کاری انجام دادم؟‌‌همان وقت به درگاه خدا سجده کردم و گفتم خدا را شکر که به من آنقدر کتاب داده‌که نمی‌توانم بین‌شان راه بروم. البته در ایران کتاب‌های زیادی داشتم که همه آنها را به فرهنگستان هنر اهدا کردم و مقداری از آنها را به اصفهان فرستادم.

*گویا زمانی که برای طراحی اصلی ضریح امام رضا‌(ع) با شما در آمریکا تماس گرفتند دست‌تان آسیب دیده بود و مشکل داشتید.

‌‌بله، قبل از اینکه درباره طراحی ضریح حضرت امام رضا‌(ع) با من تماس بگیرند می‌خواستم برای چاپ کتاب دومم به آلمان بروم. کتاب تقریبا بزرگی است که حدود 35 ‌در 80 سانتیمتر است. وقتی داخل قطار در حال رفتن به محل چاپخانه بودم دست راستم به درب قطار گیر کرد و عضلاتش به‌شدت آسیب دید؛ به‌طوری که حتی یک لیوان آب هم نمی‌توانستم از روی زمین بردارم. در آمریکا برای درمانش پیش بهترین پزشکان رفتم؛ پزشکانی که ورزشکاران میلیاردی را عمل می‌کنند. آنها گفتند شانه‌ام باید جراحی شود و اگر این‌ کار را انجام ندهم دستم ‌خشک ‌و ضعیف می‌شود. درست در‌‌‌همان زمان از مشهد با من تماس گرفتند تا طراحی ضریح حضرت امام رضا‌(ع) را شروع کنم. وقتی کاغذ‌ها را پهن می‌کردم تا طراحی را شروع کنم، باورتان نمی‌شود کوچک‌ترین دردی نداشتم؛ به‌طوری که همسرم تعجب ‌کرد و ‌گفت عجیب است شما که دست‌تان اصلا تکان نمی‌خورد چگونه طراحی تمام دوایر را به‌درستی انجام می‌دهید! خلاصه دستم شفا پیدا کرد. چه چیزی بهتر از این می‌خواهم. حتی به من گفته بودند که اگر می‌خواهم دستم را عمل کنم باید شش ماه تمام آن را ببندم و چند ماه هم برای خوب شدنش صبر کنم. به همین دلیل سپاسگزار لطف حضرت امام رضا‌(ع) هستم. هرقدر برای این عزیزان کار کنم باز کم است.

*برای همین دستمزد طراحی ضریح امام رضا‌(ع) را به آستان قدس رضوی هدیه کردید؟

من هیچوقت برای کارهای مذهبی دستمزدی نمی‌گیرم. روز آخری که کار ساخت ضریح حضرت امام رضا‌(ع) تمام شد، یک هدیه نفیس و خیره‌کننده‌به من دادند که گفتم برای گرفتن دستمزد چنین کاری را انجام نداده‌ام و آن را به آستان قدس رضوی هدیه کردم. درباره ساخت ضریح حضرت امام حسین‌(ع) هم اصلا صحبتی نکردند. چون می‌دانستند که من پول نمی‌گیرم.

*پس موضوع دستمزد یک میلیارد تومانی‌ای که می‌گفتند شما به حرم امام حسین‌(ع) هدیه کرده‌اید چه بود؟

چنین چیزی نبوده. خودشان می‌دانستند که نباید چیزی بدهند و من می‌دانستم چیزی نباید بگیرم. از اول هم شرط کرده بودم که چیزی نمی‌گیرم.

*ماجرای اهدای بعضی از آثارتان به آستان قدس رضوی چیست؟

ارادت خاصی به حضرت امام رضا‌(ع) دارم. پانزدهمین تابلوی من همین تابلوی «معراج» است. برای این تابلو حدودا یک‌سال و سه ماه وقت گذاشته‌ام و تمام تابلوهایی را که به آنجا داده‌ام از پرکار‌ترین تابلو‌های من بوده است.

*ظاهرا ‌محل اقامت اصلی شما آمریکاست. زمانی که آنجا هستید چگونه دغدغه‌های مذهبی و ارادت به اهل بیت(علیهم‌السلام) را  تامین ‌می‌کنید؟

اقامتگاه اصلی من ایران است، که اگر چنین نبود آثارم را به اینجا نمی‌آوردم. در نیوجرسی یک مرکز مذهبی به‌نام «نور و دانش» با حمایت مالی مردم و کمک برادر مرحومم تاسیس کرده‌ام که در طبقه پایین آن مسجد قرار دارد و در طبقه بالای آن جلسات و کلاس‌های مختلف برگزار می‌شود. راستش را بخواهید در آنجا با آرامش بیشتری کار می‌کنم. چون کسی سراغم نمی‌آید. در را به‌روی خودم می‌بندم و فقط کار می‌کنم. اینجا مجبورم مرتب صحبت کنم و در حال رفت و آمد باشم. اتفاقا وقتی در آنجا هستم بیشتر تشنه و علاقه‌مند به مسائل مذهبی می‌شوم.

*در مرکز «نور و دانش» علاوه بر مسجد، فعالیت‌ها‌ی مذهبی خاصی هم انجام می‌شود؟

آنجا بدون تعطیلی همه شب‌های جمعه دعای کمیل برگزار می‌شود. در روز‌های تاسوعا و عاشورا و در تمام روزهای ماه مبارک رمضان مردم به آنجا می‌آیند، قرآن می‌خوانند و مفاهیم نهج‌البلاغه تجزیه و تحلیل می‌شوند. علاوه بر این در آنجا صحیفه سجادیه را تفسیر می‌کنند. اجازه دهید حالا که صحبت از حضرت امام سجاد(ع) شد، یکی از دغدغه‌های فکری خودم را هم بگویم. متاسفانه از قدیم‌الایام رسم شده که بعد از نام حضرت امام سجاد(ع) عنوان «بیمار» را می‌گذارند. من همیشه به این موضوع معترض بودم. اساسا شأن یک امام معصوم بالاتر از آن است که چنین القابی شناخته شود؛ آن هم امامی که صحیفه سجادیه را گفته‌اند. صحیفه‌ای که لبریز از خداشناسی و ادبیات و علم است. بیماری موقت ایشان در واقعه کربلا، یک مصلحت الهی داشته و نباید این‌گونه حضرت زین‌العابدین(ع) را خطاب کرد. به نکته قبلی‌ام بازگردم که مربوط به مرکز «نور و دانش» بود. در این مجموعه دانشمندان دین‌شناس مذهبی که دلی با خدا و اندیشه‌ای روشن دارند، تشریف می‌آورند و مسائل مذهبی را برای مردم بیان می‌کنند.

*چند سال پیش حمیدرضا برقعی، شاعر جوان آئینی کشور در حضور رهبر انقلاب شعری خواند که حتما آن راشنیده‌اید. یکی از ابیاتش این بود:«حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند/ دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند». کمی از تابلوی «عصر عاشورا» برایمان بگویید.

نمی‌دانم چه بگویم. این مسئله دست من نیست. راستش هر کاری را که می‌کنم، در حقیقت من انجامش نمی‌دهم. معتقدم: «من نه به اختیار خود می‌روم از قفای تو/ کان دو کمند عنبرین می‌کشدم کشان‌کشان». دست ما نیست. خودشان دست ما را می‌گیرند و هرجا می‌خواهند می‌برند. یادم هست یک‌بار در روز عاشورا مادرم به من گفت آخر چقدر می‌نشینی و کار می‌کنی! بلند شو یک روضه‌ای برو بلکه یک حرف حسابی به گوشت برسد. گفتم چشم مادر و به اتاق کارم رفتم که کاری انجام دهم و بعد بروم. در‌‌‌همان زمان تابلوی «عصر عاشورا» را کشیدم. حتی بدون اینکه از قبل فکر یا طرحی داشته باشم. رنگ و قلم و... خودشان می‌آمدند در دستم و کار را انجام می‌دادم. کار که تمام شد پیش مادرم رفتم و گفتم بیا مادر! این هم روضه‌ای که از من خواسته بودی. این تابلو ماهیت و جذابیتش مال خودش است.

*بقیه آثارتان چه؛ مثلا طراحی تابلوی «یتیم‌نوازی حضرت علی‌(ع)» یا تابلوی «معراج» را هم روز خاصی انجام داده‌اید؟

اکثر کار‌هایم را در روز خودش انجام می‌دهم. مثلا تابلوی «یتیم‌نوازی حضرت علی‌(ع)» را که به موزه حضرت امام رضا‌(ع) اهدا کرده‌ام درست در روز 21 ماه مبارک رمضان شروع به کشیدن آن کردم.

*کار طراحی و ساخت ضریح حضرت عبدالعظیم(ع) در چه مرحله‌ای است؟

کار ساخت ضریح حضرت عبدالعظیم(ع) در مرحله طراحی است و بعد از قرارداد با قلمزن کار آغاز می‌شود.

*استاد! بسیار سپاسگزاریم از اینکه وقت‌تان را در اختیار ما قرار دادید.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/26:: 4:44 عصر     |     () نظر

شفاف: غیرت حسین بن على اجازه نمى‏داد.غیرت و عفت‏خود آنها اجازه نمى‏داد که بیرون بیایند،بیرون هم نمى‏آمدند.صداى آقا را که مى‏شنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏»یک اطمینان خاطرى پیدا مى‏کردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.

 

تجلى زینب از عصر عاشورا

از عصر عاشورا زینب تجلى مى‏کند.از آن به بعد به او واگذار شده بود.رئیس قافله اوست چون یگانه مرد زین العابدین(سلام الله علیه)است که در این وقت‏به شدت مریض است و احتیاج به پرستار دارد تا آنجا که دشمن طبق دستور کلى پسر زیاد که از جنس ذکور اولاد حسین هیچ کس نباید باقى بماند،چند بار حمله کردند تا امام زین العابدین را بکشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به‏»این خودش دارد مى‏میرد.و این هم خودش یک حکمت و مصلحت‏خدایى بود که حضرت امام زین العابدین بدین وسیله زنده بماند و نسل مقدس حسین بن على باقى بماند.یکى از کارهاى زینب پرستارى امام زین العابدین است.

در عصر روز یازدهم اسرا را آوردند و بر مرکبهایى(شتر یا قاطر یا هر دو)که پالانهاى چوبین داشتند سوار کردند و مقید بودند که اسرا پارچه‏اى روى پالانها نگذارند،براى اینکه زجر بکشند.بعد اهل بیت‏خواهشى کردند که پذیرفته شد.آن خواهش این بود:«قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسین‏»گفتند:شما را به خدا حالا که ما را از اینجا مى‏برید،ما را از قتلگاه حسین عبور بدهید براى اینکه مى‏خواهیم براى آخرین بار با عزیزان خودمان خدا حافظى کرده باشیم.در میان اسرا تنها امام زین العابدین بودند که به علت‏ بیمارى،پاهاى مبارکشان را زیر شکم مرکب بسته بودند،دیگران روى مرکب آزاد بودند.

وقتى که به قتلگاه رسیدند،همه بى اختیار خودشان را از روى مرکبها به روى زمین انداختند.زینب(سلام الله علیها)خودش را به بدن مقدس ابا عبد الله مى‏رساند،آن را به یک وضعى مى‏بیند که تا آن وقت ندیده بود:بدنى مى‏بیند بى سر و بى لباس،با این بدن معاشقه مى‏کند و سخن مى‏گوید: «بابى المهموم حتى قضى،بابى العطشان حتى مضى‏»  .آنچنان دلسوز ناله کرد که‏«فابکت و الله کل عدو و صدیق‏»  یعنى کارى کرد که اشک دشمن جارى شد،دوست و دشمن به گریه در آمدند.

مجلس عزاى حسین را براى اولین بار زینب ساخت.ولى در عین حال از وظایف خودش غافل نیست.پرستارى زین العابدین به عهده اوست،نگاه کرد به زین العابدین،دید حضرت که چشمش به این وضع افتاده آنچنان ناراحت است کانه مى‏خواهد قالب تهى کند،فورا بدن ابا عبد الله را رها کرد و آمد سراغ زین العابدین:«یا بن اخى!»پسر برادر!چرا تو را در حالى مى‏بینم که مى‏خواهد روح تو از بدنت پرواز کند؟فرمود:عمه جان!چطور مى‏توانم بدنهاى عزیزان خودمان را ببینم و ناراحت نباشم؟زینب در همین شرایط شروع مى‏کند به سلیت‏خاطر دادن به زین العابدین.

ام ایمن زن بسیار مجلله‏اى است که ظاهرا کنیز خدیجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پیغمبر و مورد احترام پیغمبر بوده است،کسى است که از پیغمبر حدیث روایت مى‏کند. این پیر زن سالها در خانه پیغمبر بود.روایتى از پیغمبر را براى زینب نقل کرده بود ولى چون روایت‏خانوادگى بود یعنى مربوط به سرنوشت این خانواده در آینده بود،زینب یک روز در اواخر عمر على علیه السلام براى اینکه مطمئن بشود که آنچه ام ایمن گفته صد در صد درست است،آمد خدمت پدرش:یا ابا!من حدیثى اینچنین از ام ایمن شنیده‏ام،مى‏خواهم یک بار هم از شما بشنوم تا ببینم آیا همین طور است؟همه را عرض کرد.پدرش تایید کرد و فرمود:درست گفته ام ایمن،همین طور است.

زینب در آن شرایط این حدیث را براى امام زین العابدین روایت مى‏کند.در این حدیث آمده است این قضیه فلسفه‏اى دارد،مبادا در این شرایط خیال کنید که حسین کشته شد و از بین رفت.پسر برادر!از جد ما چنین روایت‏شده است که حسین علیه السلام همین جا،که اکنون جسد او را مى‏بینى،بدون اینکه کفنى داشته باشد دفن مى‏شود و همین جا،قبر حسین، مطاف خواهد شد.

بر سر تربت ما چون گذرى همت‏خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

آینده را که اینجا کعبه اهل خلوص خواهد بود،زینب براى امام زین العابدین روایت مى‏کند. بعد از ظهر مثل امروزى را-که یازدهم بود-عمر سعد با لشکریان خودش براى دفن کردن اجساد کثیف افراد خود در کربلا ماند.ولى بدنهاى اصحاب ابا عبد الله همان طور ماندند.بعد اسرا را حرکت دادند(مثل امشب که شب دوازدهم است)،یکسره از کربلا تا کوفه که تقریبا دوازده فرسخ است.ترتیب کار را اینچنین داده بودند که روز دوازدهم اسرا را به اصطلاح با طبل و شیپور و با دبدبه به علامت فتح وارد کنند و به خیال خودشان آخرین ضربت را به خاندان پیغمبر بزنند.

اینها را حرکت دادند و بردند در حالى که زینب شاید از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته است.سرهاى مقدس را قبلا بریده بودند.تقریبا دو ساعت‏بعد از طلوع آفتاب در حالى که اسرا را وارد کوفه مى‏کردند دستور دادند سرهاى مقدس را به استقبال آنها ببرند که با یکدیگر بیایند.وضع عجیبى است غیر قابل توصیف!دم دروازه کوفه(دختر على،دختر فاطمه اینجا تجلى مى‏کند)این زن با شخصیت که در عین حال زن باقى ماند و گرانبها،خطابه‏اى مى‏خواند.راویان چنین نقل کرده‏اند که در یک موقع خاصى زینب موقعیت را تشخیص داد:«و قد او مات‏»دختر على یک اشاره کرد.

عبارت تاریخ این است:«و قد او مات الى الناس ان اسکتوا فارتدت الانفاس و سکنت الاجراس‏»یعنى در آن هیاهو و غلغله که اگر دهل مى‏زدند صدایش به جایى نمى‏رسید،گویى نفسها در سینه‏ها حبس و صداى زنگها و هیاهوها خاموش گشت،مرکبها هم ایستادند(آمدها که مى‏ایستادند،قهرا مرکبها هم مى‏ایستادند).خطبه‏اى خواند.راوى گفت:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها».این‏«خفره‏»خیلى ارزش دارد. «خفره‏»یعنى زن با حیا.این زن نیامد مثل یک زن بى حیا حرف بزند.زینب آن خطابه را در نهایت عظمت القاء کرد.در عین حال دشمن مى‏گوید:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها»یعنى آن حیاى زنانگى از او پیدا بود.شجاعت على با حیاى زنانگى در هم آمیخته بود.

در کوفه که بیست‏سال پیش على علیه السلام خلیفه بود و در حدود پنج‏سال خلافت‏خود خطابه‏هاى زیادى خوانده بود،هنوز در میان مردم خطبه خواندن على علیه السلام ضرب المثل بود.راوى گفت:گویى سخن على از دهان زینب مى‏ریزد،گویى که على زنده شده و سخن او از دهان زینب مى‏ریزد،مى‏گوید وقتى حرفهاى زینب-که مفصل هم نیست،ده دوازده سطر بیشتر نیست-تمام شد،مردم را دیدم که همه،انگشتانشان را به دهان گرفته و مى‏گزیدند.

این است نقش زن به شکلى که اسلام مى‏خواهد،شخصیت در عین حیا،عفاف،عفت،پاکى و حریم.تاریخ کربلا به این دلیل مذکر-مؤنث است که در ساختن آن،هم جنس مذکر عامل مؤثرى است ولى در مدار خودش،و هم جنس مؤنث در مدار خودش.این تاریخ به دست این دو جنس ساخته شد.

و لا حول و لا قوة الا بالله

چرا ابا عبد الله اهل بیتش را همراه خود برد؟

یکى از مسائلى که هم تاریخ در باره آن صحبت کرده و هم اخبار و احادیث از آن سخن گفته‏اند این است که چرا ابا عبد الله در این سفر پر خطر اهل بیتش را همراه خود برد؟خطر این سفر را همه پیش بینى مى‏کردند،یعنى یک امر غیر قابل پیش بینى حتى براى افراد عادى نبود. لهذا قبل از آنکه ایشان حرکت کنند تقریبا مى‏شود گفت تمام کسانى که آمدند و مصلحت اندیشى کردند،حرکت دادن اهل بیت‏به همراه ایشان را کارى بر خلاف مصلحت تشخیص دادند،یعنى آنها با حساب و منطق خودشان که در سطح عادى بود و به مقیاس و معیار حفظ جان ابا عبد الله و خاندانش،تقریبا به اتفاق آراء به ایشان مى‏گفتند:رفتن خودتان خطرناک است و مصلحت نیست‏یعنى جانتان در خطر است،چه رسد که بخواهید اهل بیتتان را هم با خودتان ببرید.ابا عبد الله جواب داد:نه،من باید آنها را ببرم.

به آنها جوابى مى‏داد که دیگر نتوانند در این زمینه حرف بزنند،به این ترتیب که جنبه معنوى مطلب را بیان مى‏کرد،که مکرر شنیده‏اید که ایشان استناد کردند به رؤیایى که البته در حکم یک وحى قاطع است. فرمود:در عالم رؤیا جدم به من فرموده است:«ان الله شاء ان یراک قتیلا»  .گفتند:پس اگر این طور است،چرا اهل بیت و بچه‏ها را همراهتان مى‏برید؟پاسخ دادند:این را هم جدم فرمود:«ان الله شاء ان یراهن سبایا».

اینجا یک توضیح مختصر برایتان عرض بکنم:این جمله‏«ان الله شاء ان یراک قتیلا»یا«ان الله شاء ان یراهن سبایا»یعنى چه؟این مفهومى که الآن من عرض مى‏کنم معنایى است که همه کسانى که آنجا مخاطب ابا عبد الله بودند آن را مى‏فهمیدند،نه یک معمایى که امروز گاهى در السنه شایع است.کلمه مشیت‏خدا یا اراده خدا که در خود قرآن به کار برده شده است،در دو مورد به کار مى‏رود که یکى را اصطلاحا«اراده تکوینى‏»و دیگرى را«اراده تشریعى‏»مى‏گویند. اراده تکوینى یعنى قضا و قدر الهى که اگر چیزى قضا و قدر حتمى الهى به آن تعلق گرفت، معنایش این است که در مقابل قضا و قدر الهى دیگر کارى نمى‏شود کرد.

معناى اراده تشریعى این است که خدا این طور راضى است،خدا اینچنین مى‏خواهد.مثلا اگر در مورد روزه مى‏فرماید: یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر یا در مورد دیگرى که ظاهرا زکات است مى‏فرماید: یرید لیطهرکم مقصود این است که خدا که اینچنین دستورى داده است،این طور مى‏خواهد،یعنى رضاى حق در این است.

خدا خواسته است تو شهید باشى،جدم به من گفته است که رضاى خدا در شهادت توست. جدم به من گفته است که خدا خواسته است اینها اسیر باشند،یعنى اسارت اینها رضاى حق است،مصلحت است و رضاى حق همیشه در مصلحت است و مصلحت‏یعنى آن جهت کمال فرد و بشریت.

در مقابل این سخن،دیگر کسى چیزى نگفت‏یعنى نمى‏توانست‏حرفى بزند.پس اگر چنین است که جد شما در عالم معنا به شما تفهیم کرده‏اند که مصلحت در این است که شما کشته بشوید،ما دیگر در مقابل ایشان حرفى نداریم.همه کسانى هم که از ابا عبد الله این جمله‏ها را مى‏شنیدند،این جور نمى‏شنیدند که آقا این مقدر است و من نمى‏توانم سر پیچى کنم.ابا عبد الله هیچ وقت‏به این شکل تلقى نمى‏کرد.این طور نبود که وقتى از ایشان مى‏پرسیدند چرا زنها را مى‏برید،بفرماید اصلا من در این قضیه بى اختیارم و عجیب هم بى اختیارم،بلکه به این صورت مى‏شنیدند که با الهامى که از عالم معنا به من شده است،من چنین تشخیص داده‏ام که مصلحت در این است و این کارى است که من از روى اختیار انجام مى‏دهم ولى بر اساس آن چیزى که آن را مصلحت تشخیص مى‏دهم.لذا مى‏بینیم که در موارد مهمى،همه یک جور عقیده داشتند،ابا عبد الله عقیده دیگرى در سطح عالى داشت،همه یک جور قضاوت مى‏کردند،امام حسین علیه السلام مى‏گفت:این جور نه،من جور دیگرى عمل مى‏کنم.معلوم است که کار ابا عبد الله یک کار حساب شده است،یک رسالت و یک ماموریت است.اهل بیتش را به عنوان طفیلى همراه خود نمى‏برد که خوب،من که مى‏روم،زن و بچه‏ام هم همراهم باشند.غیر از سه نفر که دیشب اسم بردم،هیچیک از همراهان ابا عبد الله،زن و بچه‏اش همراهش نبود.انسان که به یک سفر خطرناک مى‏رود،زن و بچه‏اش را که نمى‏برد.اما ابا عبد الله زن و بچه‏اش را برد،نه به اعتبار اینکه خودم مى‏روم پس زن و بچه‏ام را هم ببرم(خانه و زندگى و همه چیز امام حسین علیه السلام در مدینه بود)بلکه آنها را به این جهت‏برد که رسالتى در این سفر انجام بدهند.این یک مقدمه.

 

 

لحظه وصال 

در روز عاشورا حسین علیه السلام حد آخر مقاومت را هم مى‏کند.دیگر وقتى است که به کلى توانایى از بدنش سلب شده است.یکى از تیر اندازان ستمکار،تیر زهر آلودى را به کمان مى‏کند و به سوى ابا عبد الله مى‏اندازد که در سینه ابا عبد الله مى‏نشیند و آقا دیگر بى اختیار روى زمین مى‏افتد.

چه مى‏گوید؟

آیا در این لحظه تن به ذلت مى‏دهد؟آیا خواهش و تمنا مى‏کند؟نه،بلکه بعد از گذشت این دوره جنگیدن رویش را به سوى همان قبله‏اى که از آن هرگز منحرف نشده است مى‏کند و مى‏فرماید:

«رضا بقضائک و تسلیما لامرک و لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین‏».

این است‏ حماسه الهى، این است‏ حماسه انسانى.



شرح حال سید الشهداء در آخرین لحظات

بعد از مدتی که امام (ع) کارزار نمود و هیچ کس قدرت مقابله با آن حضرت را نداشت، امام باقر(ع) می فرماید: بیش از هفتاد و دو زخم بر پیکر امام(ع) وارد کردند.

ایشان خسته شدند، لحظه ای برای استراحت ایستادند، ملعونی سنگی پرتاب نمود و پیشانی مبارک حضرت را شکست، پس از اصابت سنگ به پیشانی امام(ع) ، حضرت پیراهن را بالا زدند تا خون پیشانی راپاک کنند.

در این لحظه حرمله تیر سه شعبه ای به سمت حضرت رها کرد و تیر به سینه حضرت نشست. آنگاه امام(ع) سر به آسمان بلند کردند و فرمودند: «خداوندا ! تو می دانی این لشکر کسی را می کشند که جز او پسر دختر پیامبری بر روی زمین نیست.» مدتی پیکر نیمه جان امام روزی زمین افتاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن به آن ذات نورانی را نداشت.

هلال بن نافع می گوید: به خدا قسم کشته به خون آغشته ای را بهتر و خوشتر از او هرگز ندیده بودم...و چنین با خدا نجوا می کرد:

«الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ...» خدایا! راضی به رضای تو هستم و در برابر قضای تو صبر می کنم.

ای پروردگار من معبودی جز تو ندارم، ای پناه پناه آورندگان، ای خدایی که همیشه هستی و پایان نداری، ای زنده کننده مردگان، ای کسی که بر هر کسی بر اساس عمل او حکم می کنی، بین من و این مردم حکم کن که تو بهترین حاکمی و فرمود:

تمام خلق را در راه عشق تو ترک کردم و راضی به یتیمی کودکانم شدم تا تو را ببینم و اگر در راه عشقت مرا قطعه قطعه کنی، دلم به غیر تو اشتیاقی ندارد.

 

غیرت امام حسین(ع) 

این روح،از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن على علیه السلام متجلى بود،به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود،امکان نداشت از حسین جدا شود.در لحظات آخر[حیات]ابا عبد الله،وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد،قدرت جنگیدن با دشمن ندارد،قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مى‏تواند حرکت کند،باز مى‏بینیم از سخن حسین غیرت مى‏جهد،عزت تجلى مى‏کند،بزرگوارى پیدا مى‏شود.

لشکر مى‏خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولى شجاعت و هیبت‏سابق اجازه نمى‏دهد،بعضى مى‏گویند نکند حسین حیله جنگى به کار برده که اگر کسى نزدیک شد،حمله کند و در مقابل حمله او کسى تاب مقاومت ندارد.

نقشه پلید و نا مردانه‏اى مى‏کشند،مى‏گویند اگر به سوى خیمه‏هایش حمله کنیم او طاقت نمى‏آورد.امام حسین افتاده است.من نمى‏توانم آن حالت ابا عبد الله را مجسم کنم.لشکر به طرف خیام حرمش حمله مى‏کند. یک نفر فریاد مى‏کشد:حسین،تو زنده‏اى؟!به طرف خیام حرمت‏حمله کردند!امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مى‏شود،به نیزه‏اش تکیه مى‏کند و فریاد مى‏کشد:

«ویلکم یا شیعة آل ابى سفیان،ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم‏»

اى مردمى که خود را به آل ابوسفیان فروخته‏اید،اى پیروان آل ابوسفیان!اگر خدا را نمى‏شناسید،اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید،حریت و شرف انسانیت‏شما کجا رفت؟!

شخصى مى‏گوید:ما تقول یابن فاطمة؟

پسر فاطمه چه مى‏گویى؟فرمود:«انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننى و النساء لیس علیهن جناح‏»طرف شما من هستم،این پیکر حسین حاضر و آماده است‏براى اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهاى شما واقع شود. ولى روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسى به نزدیک خیام حرم او مى‏رود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم،و صلى الله على محمد و اله الطاهرین.

 

آخرین وداع

نوشته‏اند ابا عبد الله در حملات خودش نقطه‏اى را در میدان مرکز قرار داده بود. مرکز حملاتش آنجا بود.مخصوصا نقطه‏اى را امام انتخاب کرده بود که نزدیک خیام حرم باشد و از خیام حرم خیلى دور نباشد،به دو منظور.یک منظور این که مى‏دانست که اینها چقدر نامرد و غیر انسانند.اینها همین مقدار حمیت ندارند که لا اقل بگویند که ما با حسین طرف هستیم،پس متعرض خیمه‏ها نشویم.

مى‏خواست تا جان در بدن دارد،تا این رگ گردنش مى‏جنبد،کسى متعرض خیام حرمش نشود.حمله مى‏کرد،از جلو او فرار مى‏کردند،ولى زیاد تعقیب نمى‏کرد،بر مى‏گشت مبادا خیام حرمش مورد تعرض قرار بگیرد.دیگر اینکه مى‏خواست تا زنده است اهل بیتش بدانند که او زنده است. نقطه‏اى را مرکز قرار داده بود که صداى حضرت مى‏رسید.وقتى‏که بر مى‏گشت،در آن نقطه مى‏ایستاد،فریاد مى‏کرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏».

وقتى که این فریاد حسین بلند می شد اهل بیت‏ سکونت‏ خاطرى پیدا می کردند، میگفتند آقا هنوز زنده است. امام به اهل بیت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خیمه‏ها بیرون نیایید. این حرفها را باور نکنید که اینها دم به دم بیرون مى‏دویدند،ابدا!دستور آقا بود که تا من زنده هستم در خیمه‏ها باشید،حرف سستى از دهان شما بیرون نیاید که اجر شما ضایع مى‏شود.

مطمئن باشید عاقبت‏شما خیر است،نجات پیدا مى‏کنید و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد کرد،به زودى هم عذاب خواهد کرد.اینها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بیرون هم نمى‏آمدند.

غیرت حسین بن على اجازه نمى‏داد.غیرت و عفت‏خود آنها اجازه نمى‏داد که بیرون بیایند،بیرون هم نمى‏آمدند.صداى آقا را که مى‏شنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏»یک اطمینان خاطرى پیدا مى‏کردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.

اسبهاى عربى براى میدان جنگ تربیت مى‏شدند.اسب حیوان تربیت‏پذیرى است.اینها وقتى که صاحبشان کشته مى‏شد عکس العملهاى خاصى از خودشان نشان مى‏دادند.

اهل بیت ابا عبد الله در داخل خیمه هستند،همین طور منتظر ببینند کى صداى آقا را مى‏شنوند یا شاید یک بار دیگر جمال آقا را زیارت مى‏کنند که یک وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله بلند شد.آمدند در خیمه.خیال کردند آقا آمده‏اند.یک وقت دیدند این اسب آمده است ولى در حالى که زین او واژگون است.اینجاست که اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله فریاد واحسینا و وامحمدا را بلند کردند.دور این اسب را گرفتند. نوحه سرایى طبیعت‏بشر است.

انسان وقتى مى‏خواهد درد دل خودش را بگوید به صورت نوحه‏سرایى مى‏گوید،آسمان را مخاطب قرار مى‏دهد،زمین را مخاطب قرار مى‏دهد،درختى را مخاطب قرار مى‏دهد،خودش را مخاطب قرار مى‏دهد،انسان دیگرى را مخاطب قرار مى‏دهد، حیوانى را مخاطب قرار مى‏دهد.هر یک از افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحه‏سرایى را آغاز کردند.

آقا به آنها فرموده بود تا من زنده هستم حق گریه کردن هم ندارید.من که از دنیا رفتم البته نوحه‏سرایى کنید.گریه است،انسان وقتى غصه دارد باید گریه کند تا عقده دلش خالى شود.اجازه گریه کردن را بعد از این جریان یافته بودند.در همان حال شروع کردند به گریستن.

نوشته‏اند حسین بن على علیه السلام دخترکى دارد که خیلى هم این دختر را دوست مى‏داشت،سکینه خاتون که بعد هم یک زن ادیبه عالمه‏اى شد و زنى بود که همه علما و ادبا براى او اهمیت و احترام قائل بودند.ابا عبد الله خیلى این طفل را دوست مى‏داشت.او هم به آقا فوق العاده علاقه‏مند بود.

نوشته‏اند این بچه به صورت نوحه سرایى جمله‏هایى گفت که دلهاى همه را کباب کرد.به حالت نوحه‏سرایى این اسب را مخاطب قرار داده است،مى‏گوید:«یا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى که رفت تشنه بود،آیا پدر من را سیراب کردند یا با لب تشنه شهید کردند؟این در چه وقت‏بود؟وقتى است که دیگر ابا عبد الله از روى اسب به روى زمین افتاده است.این جنگ با یک تیر شروع شد و با یک تیر خاتمه پیدا کرد.

پیش از ظهر عاشورا که شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد کسى بود که تیرى به کمان کرد و فرستاد به...

 

شب عاشورا 

نزدیک شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: من با اینکه بیمار بودم، نزدیک شدم ببینم پدرم به آنان چه مى‏گوید، شنیدم رو به اصحاب کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:

«اما بعد و انى لا اعلم اصحابا اوفى ولا خیرا من اصحابى و لا اهل بیت ابر ولا اوصل من اهل بیتى فجزا کم الله عنى خیرا ... ».

برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زینب علیها السلام به پیش آمدند و گفتند: براى چه این کار را بکنیم؟ براى اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ هرگز، خداوند آن روز را براى ما پیش نیاورد.

حضرت عباس علیه السلام به عنوان نخستین نفر سخنانى به این مضمون گفت، و بعد از او دیگران نیز چنین گفتند.

امام حسین علیه السلام به پسران عقیل رو کرد و فرمود:«اى پسران عقیل! کشته شدن مسلم علیه السلام بس است، پس شما بروید، من اجازه رفتن به شما دادم‏».

آنها عرض کردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه مى‏گویند، ما بزرگ و آقا و عموى خود را که بهترین عموهایمان بود به خود واگذاریم و یک تیر باهم نینداختیم و یک نیزه و شمشیر به کار نبردیم، و ندانیم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنین کارى نخواهیم کرد، بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فداى تو مى‏سازیم، و در رکاب تو مى‏جنگیم تا به هر جا رفتى ما نیز همراه تو باشیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/26:: 4:39 عصر     |     () نظر
کد خبر: 219856
تاریخ انتشار: 23 آبان 1392 - 07:32
غیرت حسین بن على اجازه نمى‏داد.غیرت و عفت‏خود آنها اجازه نمى‏داد که بیرون بیایند،بیرون هم نمى‏آمدند.صداى آقا را که مى‏شنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏»یک اطمینان خاطرى پیدا مى‏کردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.

 

«فقبح الله العیش بعدک‏».

در میان یاران غیر بنى هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا ما از تو دست برداریم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانه‏اى در مورد حق شما به پیشگاه خدا ببریم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا نیزه به سینه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشیر بزنم تا قائمه شمشیر در دستم مى‏باشد و گرنه سنگ به سوى آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا خدا بداند که ما حرمت پیامبرش را درباره تو رعایت نمودیم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اینکه یک کشتن بیش نیست، و آن کشتن در راه تو کرامتى است که هرگز پایان ندارد.

پس از او «زهیر بن قین‏» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیرى نماید».

گروهى از یاران نیز همین گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و براى همه دعا نمود و به خیمه خود بازگشت. 

نیز روایت‏شده: امام حسین علیه السلام به یاران خود فرمود: خداوند جزاى خیر به شما عطا فرماید، و جایگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را در بهشت دیدند، و به یقینشان افزوده شد، از این رو از شمشیر و نیزه و تیر، احساس درد و رنج نمى‏کردند و آنچنان در سطح بالائى از روحیه شهادت طلبى بودند، که براى وصول به مقام شهادت از همدیگر پیشدستى مى‏کردند».

امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه‏ام نزد من بود و از من پرستارى مى‏کرد، در آن هنگام پدرم به خیمه خود رفت و جون (یا جوین) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشیر آنحضرت بود و پدرم این اشعار را (که حاکى از بى اعتبارى دنیا است) خواند:

یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاصیل من صاحب او طالب قتیل والدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الى الجلیل و کل حى سالک سبیلى

امام حسین این اشعار را دو یا سه بار خواند، من آن اشعار را شنیدم و مقصود امام را دریافتم، گریه گلویم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.

اما عمه‏ام زینب علیها السلام تا آن اشعار را شنید، مقصود را دریافت، نتوانست‏خوددارى کند، گریه کنان بى تابانه به حضور امام دوید و گفت:

«وا ثکلاه! لیت الموت اعدمنى الحیوه ...».

امام به او نگریست و فرمود: خواهر جان! شیطان صبر شکیبائى را از تو نرباید، این را گفت: قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و فرمود:

«لو ترک القطا لنام‏».

زینب عرض کرد: واى بر حال من، تو ناگزیر خود را به مرگ سپرده‏اى،و بندهاى قبلم را گسته‏اى و بسیار بر من ناگوار و دشوار است، این را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گریبان برده و آن را چاک زد و بیهوش به زمین افتاد.

امام حسین علیه السلام برخاست و آب به روى خواهر پاشید، و او را دلدارى داد و فرمود: آرام باش اى خواهر، پرهیزگارى و شکیبائى را که خدا بهره‏ات ساخته پیشه کن و بدانکه همه اهل زمین و آسمان میمیرند، و جز خدا هیچکس باقى نمى‏ماند جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن علیه السلام بهتر از من بود (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانى باید به رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم اقتدا کنیم.

خواهرم تو را سوگند مى‏دهم بعد از کشتن من گریبان چاک مزن، روى خود را مخراش، امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: آنگاه پدرم، زینب علیها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به سوى یارانش رفت. 

(شب عاشورا امام بود که زینب را دلدارى دهد و لى بعد از ظهر عاشورا چه کسى زینب علیها السلام را دلدارى داد؟!).

از وقایع شب عاشورا آنکه امام حسین علیه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونه‏اى که در روایت آمده:

ولهم دوى کدوى النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد.

همین آواى پر سوز که از دلهاى پاکبازان و عاشقان خدا برمى‏خاست، باعث‏شد که سى و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثیر قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسین علیه السلام پیوستند.

شب عاشورا، امام حسین علیه السلام تنها از خیمه خود بیرون آمد و براى شناسایى به طرف بیابان رفت و به بررسى بلندها و گوداها و فراز و نشیبهاى بیابان پرداخت، نافع بن هلال مى‏گوید: من پشت‏سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحیه دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود: براى چه بیرون آمده‏اى؟ عرض کردم: «از اینکه تنها بیرون رفتى پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، در همین نزدیکى است‏».

امام فرمود: براى بررسى فرازها و گودالهاى این بیابان آمده‏ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، میدان و کمینگاههاى میدان را بشناسم.

نافع مى‏گوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع مى‏شود و وعده خدا خلاف ناپذیر است!! سپس به من فرمود: «آیا نمى‏خواهى شبانه بین این دو کوه بروى و جان خود را از این گیر و دار نجات دهى؟».

نافع تا این سخن را شنید، روى دو پاى امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز مى‏گفت: «مادرم به عزایم بنشیند (که بروم) شمشیرم معادل هزار درهم، و اسبم نیز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئى با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم‏».

سپس امام به خیمه زینب علیها السلام وارد شد، نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادر مى‏گوید: آیا اصحاب خود را امتحان کرده‏اى، من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند.

امام فرمود: «سوگند به خدا آنها را آزمودم دیدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتیاق کودک به پستان مادرش، اشتیاق به مرگ دارند».

نافع مى‏گوید: وقتى که این سخن از زینب علیها السلام شنیدم، گریه کردم، و نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم.

حبیب گفت: سوگند به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوى دشمن حمله مى‏کردم.

گفتم: من گمان مى‏برم بانوان حرم با حضرت زینب علیها السلام این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنى و نزد خیمه زینب علیها السلام برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم.

حبیب، اصحاب را جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله مى‏کردیم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم.

حبیب براى آنها دعا کرد، و با هم کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: «اى گروه بانوان و حرم‏هاى رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم این شمشیرهاى جوانمردان شما است که سوگند یاد کرده‏اند در غلاف نکنند مگر اینکه گردن دشمنان را بزنند، و این نیزه‏هاى جوانان شما است که قسم خورده‏اند به زمین نیفکنند مگر اینکه به سینه‏هاى دشمن فرو کنند».

بانوان با گریه و ندبه از خیمه‏ها بیرون آمدند و گفتند: «اى پاکبازان، از حریم دختران رسولخدا و بانوان منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام حمایت کنید و دریغ منمائید».

اصحاب همه صدا به گریه و شیون بلند کردند (که آرى ما عاشقانه از شما حمایت مى‏کنیم و اشک شوق مى‏ریزیم).

از وقایع شب عاشورا اینکه امام حسین علیه السلام فرزندش على اکبر را با سى سواره و بیست پیاده براى آب آوردن (به سوى فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسیار خطرناک رفتند آب آوردند، امام به یاران فرمود: «برخیزید و از آب بنوشید و وضو بسازید و غسل کنید و لباسهاى خود را بشوئید تا کفن شما باشند».

نیز در مقاتل نقل شده:امام حسین علیه السلام برادرش عباس علیه السلام را (شب تاسوعا یا عاشورا) با سى نفر سواره و بیست نفر پیاده براى آوردن آب، روانه فرات کرد، بیست مشک همراه آنها بود، آنها در تاریکى شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتى که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشامیدن آب دارید ولى حق بردن آن را ندارید.

عباس علیه السلام و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خیام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختى درگرفت، جمعى از دشمنان کشته شدند، ولى از اصحاب عباس علیه السلام کسى کشته نشد، و آنها مشکهاى آب را به خیمه رسانیدند، امام حسین علیه السلام و سایر اهلبیت علیه السلام از آن آب آشامیدند.

«فلذا سمى العباس سقاء».

امام حسین علیه السلام به اصحاب فرمود: خیمه‏هاى خود را نزدیک هم کنند و خیمه‏هاى مردان را در جلو خیمه‏هاى زنان قرار دهند، و در پشت‏خیمه‏ها گودالى کندند و هیزم و نى در آن ریختند و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشت‏خیمه‏ها به سوى خیمه‏ها هجوم بیاورد.

امام در نزدیک سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشید که آن را با بوى مشک معطر کرده بودند، در آن وقت بریر بن خضیر و عبدالرحمان کنار آن خیمه به نوبت ایستاده بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، بریر با عبدالرحمان شوخى مى‏کرد، عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخى نیست:

بریر گفت: قوم من مى‏دانند که من نه در جوانى و نه در پیرى هل شوخى نبوده‏ام، اکنون که مى‏بینى شادى مى‏کنم از این رو است که مى‏دانیم شهید مى‏شودم و بعد از شهادت، حوریان بهشت را در بر خواهم گرفت و از نعمتهاى بهشت بهره‏مند مى‏شوم.

از حضرت زینب علیها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خیمه برادرم حضرت عباس علیه السلام رفتم دیدم جوانان بنى‏هاشم به دور او حلقه زده‏اند و او مانند شیر ضرغام با آنها سخن مى‏گوید، و به آنها مى‏فرماید: «اى برادرانم و اى پسر عموهایم! فردا هنگامى که جنگ شروع شد، نخستین کسانى که به میدان رزم مى‏شتابد، شما باشید، تا مردم نگویند: بنى هاشم جمعى را براى یارى خواستند، ولى زندگى خود را بر مرگ دیگران ترجیح دادند ...».

جوانان بنى هاشم پاسخ دادند: «ما مطیع فرمان تو مى‏باشیم‏».

حضرت زینب علیها السلام مى‏گوید: از آنجا به خیمه «حبیب بن مظاهر» رفتم دیدم با یاران (غیر بنى هاشم) جلسه مذاکره تشکیل داده و به آنها مى‏گوید: «فردا وقتى که جنگ شروع شد، شما پیشقدم شوید و نخست به میدان بروید، و نگذارید که یک نفر از بنى هاشم، قبل از شما به میدان برود، زیرا که بنى هاشم، از سادات و بزرگان ما مى‏باشند ...».

اصحاب گفتند: «سخن تو درست است‏» و به آن وفا کردند.

هنگام سحر شب عاشورا، امام حسین علیه السلام اندکى خوابید و بیدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب دیدم، سگانى به من روى آوردند تا مرا بدرند، در میان آنها سگى دو رنگ دیدم که از همه بر من سخت‏تر بود، و گمان دارم کشنده من از میان دشمن، مردى مبتلا به پیسى است، باز در عالم خواب رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم را با جمعى از اصحاب دیدم، فرمود: «اى پسرک من، تو شهید آل محمد هستى، و اهل آسمانها از آمدن تو شادى مى‏کنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخیر مکن، این فرشته‏اى است که از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگیرد و در شیشه سبزى نگهدارد».


این خوابى را که دیده‏ام حاکى است که اجل نزدیک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسیده است.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/26:: 4:38 عصر     |     () نظر
کد خبر: 219856
تاریخ انتشار: 23 آبان 1392 - 07:32
غیرت حسین بن على اجازه نمى‏داد.غیرت و عفت‏خود آنها اجازه نمى‏داد که بیرون بیایند،بیرون هم نمى‏آمدند.صداى آقا را که مى‏شنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏»یک اطمینان خاطرى پیدا مى‏کردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.

 

«فقبح الله العیش بعدک‏».

در میان یاران غیر بنى هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا ما از تو دست برداریم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانه‏اى در مورد حق شما به پیشگاه خدا ببریم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا نیزه به سینه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشیر بزنم تا قائمه شمشیر در دستم مى‏باشد و گرنه سنگ به سوى آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا خدا بداند که ما حرمت پیامبرش را درباره تو رعایت نمودیم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اینکه یک کشتن بیش نیست، و آن کشتن در راه تو کرامتى است که هرگز پایان ندارد.

پس از او «زهیر بن قین‏» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیرى نماید».

گروهى از یاران نیز همین گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و براى همه دعا نمود و به خیمه خود بازگشت. 

نیز روایت‏شده: امام حسین علیه السلام به یاران خود فرمود: خداوند جزاى خیر به شما عطا فرماید، و جایگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را در بهشت دیدند، و به یقینشان افزوده شد، از این رو از شمشیر و نیزه و تیر، احساس درد و رنج نمى‏کردند و آنچنان در سطح بالائى از روحیه شهادت طلبى بودند، که براى وصول به مقام شهادت از همدیگر پیشدستى مى‏کردند».

امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه‏ام نزد من بود و از من پرستارى مى‏کرد، در آن هنگام پدرم به خیمه خود رفت و جون (یا جوین) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشیر آنحضرت بود و پدرم این اشعار را (که حاکى از بى اعتبارى دنیا است) خواند:

یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاصیل من صاحب او طالب قتیل والدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الى الجلیل و کل حى سالک سبیلى

امام حسین این اشعار را دو یا سه بار خواند، من آن اشعار را شنیدم و مقصود امام را دریافتم، گریه گلویم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.

اما عمه‏ام زینب علیها السلام تا آن اشعار را شنید، مقصود را دریافت، نتوانست‏خوددارى کند، گریه کنان بى تابانه به حضور امام دوید و گفت:

«وا ثکلاه! لیت الموت اعدمنى الحیوه ...».

امام به او نگریست و فرمود: خواهر جان! شیطان صبر شکیبائى را از تو نرباید، این را گفت: قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و فرمود:

«لو ترک القطا لنام‏».

زینب عرض کرد: واى بر حال من، تو ناگزیر خود را به مرگ سپرده‏اى،و بندهاى قبلم را گسته‏اى و بسیار بر من ناگوار و دشوار است، این را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گریبان برده و آن را چاک زد و بیهوش به زمین افتاد.

امام حسین علیه السلام برخاست و آب به روى خواهر پاشید، و او را دلدارى داد و فرمود: آرام باش اى خواهر، پرهیزگارى و شکیبائى را که خدا بهره‏ات ساخته پیشه کن و بدانکه همه اهل زمین و آسمان میمیرند، و جز خدا هیچکس باقى نمى‏ماند جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن علیه السلام بهتر از من بود (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانى باید به رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم اقتدا کنیم.

خواهرم تو را سوگند مى‏دهم بعد از کشتن من گریبان چاک مزن، روى خود را مخراش، امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: آنگاه پدرم، زینب علیها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به سوى یارانش رفت. 

(شب عاشورا امام بود که زینب را دلدارى دهد و لى بعد از ظهر عاشورا چه کسى زینب علیها السلام را دلدارى داد؟!).

از وقایع شب عاشورا آنکه امام حسین علیه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونه‏اى که در روایت آمده:

ولهم دوى کدوى النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد.

همین آواى پر سوز که از دلهاى پاکبازان و عاشقان خدا برمى‏خاست، باعث‏شد که سى و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثیر قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسین علیه السلام پیوستند.

شب عاشورا، امام حسین علیه السلام تنها از خیمه خود بیرون آمد و براى شناسایى به طرف بیابان رفت و به بررسى بلندها و گوداها و فراز و نشیبهاى بیابان پرداخت، نافع بن هلال مى‏گوید: من پشت‏سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحیه دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود: براى چه بیرون آمده‏اى؟ عرض کردم: «از اینکه تنها بیرون رفتى پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، در همین نزدیکى است‏».

امام فرمود: براى بررسى فرازها و گودالهاى این بیابان آمده‏ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، میدان و کمینگاههاى میدان را بشناسم.

نافع مى‏گوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع مى‏شود و وعده خدا خلاف ناپذیر است!! سپس به من فرمود: «آیا نمى‏خواهى شبانه بین این دو کوه بروى و جان خود را از این گیر و دار نجات دهى؟».

نافع تا این سخن را شنید، روى دو پاى امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز مى‏گفت: «مادرم به عزایم بنشیند (که بروم) شمشیرم معادل هزار درهم، و اسبم نیز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئى با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم‏».

سپس امام به خیمه زینب علیها السلام وارد شد، نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادر مى‏گوید: آیا اصحاب خود را امتحان کرده‏اى، من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند.

امام فرمود: «سوگند به خدا آنها را آزمودم دیدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتیاق کودک به پستان مادرش، اشتیاق به مرگ دارند».

نافع مى‏گوید: وقتى که این سخن از زینب علیها السلام شنیدم، گریه کردم، و نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم.

حبیب گفت: سوگند به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوى دشمن حمله مى‏کردم.

گفتم: من گمان مى‏برم بانوان حرم با حضرت زینب علیها السلام این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنى و نزد خیمه زینب علیها السلام برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم.

حبیب، اصحاب را جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله مى‏کردیم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم.

حبیب براى آنها دعا کرد، و با هم کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: «اى گروه بانوان و حرم‏هاى رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم این شمشیرهاى جوانمردان شما است که سوگند یاد کرده‏اند در غلاف نکنند مگر اینکه گردن دشمنان را بزنند، و این نیزه‏هاى جوانان شما است که قسم خورده‏اند به زمین نیفکنند مگر اینکه به سینه‏هاى دشمن فرو کنند».

بانوان با گریه و ندبه از خیمه‏ها بیرون آمدند و گفتند: «اى پاکبازان، از حریم دختران رسولخدا و بانوان منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام حمایت کنید و دریغ منمائید».

اصحاب همه صدا به گریه و شیون بلند کردند (که آرى ما عاشقانه از شما حمایت مى‏کنیم و اشک شوق مى‏ریزیم).

از وقایع شب عاشورا اینکه امام حسین علیه السلام فرزندش على اکبر را با سى سواره و بیست پیاده براى آب آوردن (به سوى فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسیار خطرناک رفتند آب آوردند، امام به یاران فرمود: «برخیزید و از آب بنوشید و وضو بسازید و غسل کنید و لباسهاى خود را بشوئید تا کفن شما باشند».

نیز در مقاتل نقل شده:امام حسین علیه السلام برادرش عباس علیه السلام را (شب تاسوعا یا عاشورا) با سى نفر سواره و بیست نفر پیاده براى آوردن آب، روانه فرات کرد، بیست مشک همراه آنها بود، آنها در تاریکى شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتى که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشامیدن آب دارید ولى حق بردن آن را ندارید.

عباس علیه السلام و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خیام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختى درگرفت، جمعى از دشمنان کشته شدند، ولى از اصحاب عباس علیه السلام کسى کشته نشد، و آنها مشکهاى آب را به خیمه رسانیدند، امام حسین علیه السلام و سایر اهلبیت علیه السلام از آن آب آشامیدند.

«فلذا سمى العباس سقاء».

امام حسین علیه السلام به اصحاب فرمود: خیمه‏هاى خود را نزدیک هم کنند و خیمه‏هاى مردان را در جلو خیمه‏هاى زنان قرار دهند، و در پشت‏خیمه‏ها گودالى کندند و هیزم و نى در آن ریختند و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشت‏خیمه‏ها به سوى خیمه‏ها هجوم بیاورد.

امام در نزدیک سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشید که آن را با بوى مشک معطر کرده بودند، در آن وقت بریر بن خضیر و عبدالرحمان کنار آن خیمه به نوبت ایستاده بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، بریر با عبدالرحمان شوخى مى‏کرد، عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخى نیست:

بریر گفت: قوم من مى‏دانند که من نه در جوانى و نه در پیرى هل شوخى نبوده‏ام، اکنون که مى‏بینى شادى مى‏کنم از این رو است که مى‏دانیم شهید مى‏شودم و بعد از شهادت، حوریان بهشت را در بر خواهم گرفت و از نعمتهاى بهشت بهره‏مند مى‏شوم.

از حضرت زینب علیها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خیمه برادرم حضرت عباس علیه السلام رفتم دیدم جوانان بنى‏هاشم به دور او حلقه زده‏اند و او مانند شیر ضرغام با آنها سخن مى‏گوید، و به آنها مى‏فرماید: «اى برادرانم و اى پسر عموهایم! فردا هنگامى که جنگ شروع شد، نخستین کسانى که به میدان رزم مى‏شتابد، شما باشید، تا مردم نگویند: بنى هاشم جمعى را براى یارى خواستند، ولى زندگى خود را بر مرگ دیگران ترجیح دادند ...».

جوانان بنى هاشم پاسخ دادند: «ما مطیع فرمان تو مى‏باشیم‏».

حضرت زینب علیها السلام مى‏گوید: از آنجا به خیمه «حبیب بن مظاهر» رفتم دیدم با یاران (غیر بنى هاشم) جلسه مذاکره تشکیل داده و به آنها مى‏گوید: «فردا وقتى که جنگ شروع شد، شما پیشقدم شوید و نخست به میدان بروید، و نگذارید که یک نفر از بنى هاشم، قبل از شما به میدان برود، زیرا که بنى هاشم، از سادات و بزرگان ما مى‏باشند ...».

اصحاب گفتند: «سخن تو درست است‏» و به آن وفا کردند.

هنگام سحر شب عاشورا، امام حسین علیه السلام اندکى خوابید و بیدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب دیدم، سگانى به من روى آوردند تا مرا بدرند، در میان آنها سگى دو رنگ دیدم که از همه بر من سخت‏تر بود، و گمان دارم کشنده من از میان دشمن، مردى مبتلا به پیسى است، باز در عالم خواب رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم را با جمعى از اصحاب دیدم، فرمود: «اى پسرک من، تو شهید آل محمد هستى، و اهل آسمانها از آمدن تو شادى مى‏کنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخیر مکن، این فرشته‏اى است که از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگیرد و در شیشه سبزى نگهدارد».


این خوابى را که دیده‏ام حاکى است که اجل نزدیک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسیده است.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط اسماعیل اکبری 92/8/26:: 4:37 عصر     |     () نظر
   1   2   3   4      >