شفاف: غیرت حسین بن على اجازه نمىداد.غیرت و عفتخود آنها اجازه نمىداد که بیرون بیایند،بیرون هم نمىآمدند.صداى آقا را که مىشنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم»یک اطمینان خاطرى پیدا مىکردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.
تجلى زینب از عصر عاشورا
از عصر عاشورا زینب تجلى مىکند.از آن به بعد به او واگذار شده بود.رئیس قافله اوست چون یگانه مرد زین العابدین(سلام الله علیه)است که در این وقتبه شدت مریض است و احتیاج به پرستار دارد تا آنجا که دشمن طبق دستور کلى پسر زیاد که از جنس ذکور اولاد حسین هیچ کس نباید باقى بماند،چند بار حمله کردند تا امام زین العابدین را بکشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به»این خودش دارد مىمیرد.و این هم خودش یک حکمت و مصلحتخدایى بود که حضرت امام زین العابدین بدین وسیله زنده بماند و نسل مقدس حسین بن على باقى بماند.یکى از کارهاى زینب پرستارى امام زین العابدین است.
در عصر روز یازدهم اسرا را آوردند و بر مرکبهایى(شتر یا قاطر یا هر دو)که پالانهاى چوبین داشتند سوار کردند و مقید بودند که اسرا پارچهاى روى پالانها نگذارند،براى اینکه زجر بکشند.بعد اهل بیتخواهشى کردند که پذیرفته شد.آن خواهش این بود:«قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسین»گفتند:شما را به خدا حالا که ما را از اینجا مىبرید،ما را از قتلگاه حسین عبور بدهید براى اینکه مىخواهیم براى آخرین بار با عزیزان خودمان خدا حافظى کرده باشیم.در میان اسرا تنها امام زین العابدین بودند که به علت بیمارى،پاهاى مبارکشان را زیر شکم مرکب بسته بودند،دیگران روى مرکب آزاد بودند.
وقتى که به قتلگاه رسیدند،همه بى اختیار خودشان را از روى مرکبها به روى زمین انداختند.زینب(سلام الله علیها)خودش را به بدن مقدس ابا عبد الله مىرساند،آن را به یک وضعى مىبیند که تا آن وقت ندیده بود:بدنى مىبیند بى سر و بى لباس،با این بدن معاشقه مىکند و سخن مىگوید: «بابى المهموم حتى قضى،بابى العطشان حتى مضى» .آنچنان دلسوز ناله کرد که«فابکت و الله کل عدو و صدیق» یعنى کارى کرد که اشک دشمن جارى شد،دوست و دشمن به گریه در آمدند.
مجلس عزاى حسین را براى اولین بار زینب ساخت.ولى در عین حال از وظایف خودش غافل نیست.پرستارى زین العابدین به عهده اوست،نگاه کرد به زین العابدین،دید حضرت که چشمش به این وضع افتاده آنچنان ناراحت است کانه مىخواهد قالب تهى کند،فورا بدن ابا عبد الله را رها کرد و آمد سراغ زین العابدین:«یا بن اخى!»پسر برادر!چرا تو را در حالى مىبینم که مىخواهد روح تو از بدنت پرواز کند؟فرمود:عمه جان!چطور مىتوانم بدنهاى عزیزان خودمان را ببینم و ناراحت نباشم؟زینب در همین شرایط شروع مىکند به سلیتخاطر دادن به زین العابدین.
ام ایمن زن بسیار مجللهاى است که ظاهرا کنیز خدیجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پیغمبر و مورد احترام پیغمبر بوده است،کسى است که از پیغمبر حدیث روایت مىکند. این پیر زن سالها در خانه پیغمبر بود.روایتى از پیغمبر را براى زینب نقل کرده بود ولى چون روایتخانوادگى بود یعنى مربوط به سرنوشت این خانواده در آینده بود،زینب یک روز در اواخر عمر على علیه السلام براى اینکه مطمئن بشود که آنچه ام ایمن گفته صد در صد درست است،آمد خدمت پدرش:یا ابا!من حدیثى اینچنین از ام ایمن شنیدهام،مىخواهم یک بار هم از شما بشنوم تا ببینم آیا همین طور است؟همه را عرض کرد.پدرش تایید کرد و فرمود:درست گفته ام ایمن،همین طور است.
زینب در آن شرایط این حدیث را براى امام زین العابدین روایت مىکند.در این حدیث آمده است این قضیه فلسفهاى دارد،مبادا در این شرایط خیال کنید که حسین کشته شد و از بین رفت.پسر برادر!از جد ما چنین روایتشده است که حسین علیه السلام همین جا،که اکنون جسد او را مىبینى،بدون اینکه کفنى داشته باشد دفن مىشود و همین جا،قبر حسین، مطاف خواهد شد.
بر سر تربت ما چون گذرى همتخواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
آینده را که اینجا کعبه اهل خلوص خواهد بود،زینب براى امام زین العابدین روایت مىکند. بعد از ظهر مثل امروزى را-که یازدهم بود-عمر سعد با لشکریان خودش براى دفن کردن اجساد کثیف افراد خود در کربلا ماند.ولى بدنهاى اصحاب ابا عبد الله همان طور ماندند.بعد اسرا را حرکت دادند(مثل امشب که شب دوازدهم است)،یکسره از کربلا تا کوفه که تقریبا دوازده فرسخ است.ترتیب کار را اینچنین داده بودند که روز دوازدهم اسرا را به اصطلاح با طبل و شیپور و با دبدبه به علامت فتح وارد کنند و به خیال خودشان آخرین ضربت را به خاندان پیغمبر بزنند.
اینها را حرکت دادند و بردند در حالى که زینب شاید از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته است.سرهاى مقدس را قبلا بریده بودند.تقریبا دو ساعتبعد از طلوع آفتاب در حالى که اسرا را وارد کوفه مىکردند دستور دادند سرهاى مقدس را به استقبال آنها ببرند که با یکدیگر بیایند.وضع عجیبى است غیر قابل توصیف!دم دروازه کوفه(دختر على،دختر فاطمه اینجا تجلى مىکند)این زن با شخصیت که در عین حال زن باقى ماند و گرانبها،خطابهاى مىخواند.راویان چنین نقل کردهاند که در یک موقع خاصى زینب موقعیت را تشخیص داد:«و قد او مات»دختر على یک اشاره کرد.
عبارت تاریخ این است:«و قد او مات الى الناس ان اسکتوا فارتدت الانفاس و سکنت الاجراس»یعنى در آن هیاهو و غلغله که اگر دهل مىزدند صدایش به جایى نمىرسید،گویى نفسها در سینهها حبس و صداى زنگها و هیاهوها خاموش گشت،مرکبها هم ایستادند(آمدها که مىایستادند،قهرا مرکبها هم مىایستادند).خطبهاى خواند.راوى گفت:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها».این«خفره»خیلى ارزش دارد. «خفره»یعنى زن با حیا.این زن نیامد مثل یک زن بى حیا حرف بزند.زینب آن خطابه را در نهایت عظمت القاء کرد.در عین حال دشمن مىگوید:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها»یعنى آن حیاى زنانگى از او پیدا بود.شجاعت على با حیاى زنانگى در هم آمیخته بود.
در کوفه که بیستسال پیش على علیه السلام خلیفه بود و در حدود پنجسال خلافتخود خطابههاى زیادى خوانده بود،هنوز در میان مردم خطبه خواندن على علیه السلام ضرب المثل بود.راوى گفت:گویى سخن على از دهان زینب مىریزد،گویى که على زنده شده و سخن او از دهان زینب مىریزد،مىگوید وقتى حرفهاى زینب-که مفصل هم نیست،ده دوازده سطر بیشتر نیست-تمام شد،مردم را دیدم که همه،انگشتانشان را به دهان گرفته و مىگزیدند.
این است نقش زن به شکلى که اسلام مىخواهد،شخصیت در عین حیا،عفاف،عفت،پاکى و حریم.تاریخ کربلا به این دلیل مذکر-مؤنث است که در ساختن آن،هم جنس مذکر عامل مؤثرى است ولى در مدار خودش،و هم جنس مؤنث در مدار خودش.این تاریخ به دست این دو جنس ساخته شد.
و لا حول و لا قوة الا بالله
چرا ابا عبد الله اهل بیتش را همراه خود برد؟
یکى از مسائلى که هم تاریخ در باره آن صحبت کرده و هم اخبار و احادیث از آن سخن گفتهاند این است که چرا ابا عبد الله در این سفر پر خطر اهل بیتش را همراه خود برد؟خطر این سفر را همه پیش بینى مىکردند،یعنى یک امر غیر قابل پیش بینى حتى براى افراد عادى نبود. لهذا قبل از آنکه ایشان حرکت کنند تقریبا مىشود گفت تمام کسانى که آمدند و مصلحت اندیشى کردند،حرکت دادن اهل بیتبه همراه ایشان را کارى بر خلاف مصلحت تشخیص دادند،یعنى آنها با حساب و منطق خودشان که در سطح عادى بود و به مقیاس و معیار حفظ جان ابا عبد الله و خاندانش،تقریبا به اتفاق آراء به ایشان مىگفتند:رفتن خودتان خطرناک است و مصلحت نیستیعنى جانتان در خطر است،چه رسد که بخواهید اهل بیتتان را هم با خودتان ببرید.ابا عبد الله جواب داد:نه،من باید آنها را ببرم.
به آنها جوابى مىداد که دیگر نتوانند در این زمینه حرف بزنند،به این ترتیب که جنبه معنوى مطلب را بیان مىکرد،که مکرر شنیدهاید که ایشان استناد کردند به رؤیایى که البته در حکم یک وحى قاطع است. فرمود:در عالم رؤیا جدم به من فرموده است:«ان الله شاء ان یراک قتیلا» .گفتند:پس اگر این طور است،چرا اهل بیت و بچهها را همراهتان مىبرید؟پاسخ دادند:این را هم جدم فرمود:«ان الله شاء ان یراهن سبایا».
اینجا یک توضیح مختصر برایتان عرض بکنم:این جمله«ان الله شاء ان یراک قتیلا»یا«ان الله شاء ان یراهن سبایا»یعنى چه؟این مفهومى که الآن من عرض مىکنم معنایى است که همه کسانى که آنجا مخاطب ابا عبد الله بودند آن را مىفهمیدند،نه یک معمایى که امروز گاهى در السنه شایع است.کلمه مشیتخدا یا اراده خدا که در خود قرآن به کار برده شده است،در دو مورد به کار مىرود که یکى را اصطلاحا«اراده تکوینى»و دیگرى را«اراده تشریعى»مىگویند. اراده تکوینى یعنى قضا و قدر الهى که اگر چیزى قضا و قدر حتمى الهى به آن تعلق گرفت، معنایش این است که در مقابل قضا و قدر الهى دیگر کارى نمىشود کرد.
معناى اراده تشریعى این است که خدا این طور راضى است،خدا اینچنین مىخواهد.مثلا اگر در مورد روزه مىفرماید: یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر یا در مورد دیگرى که ظاهرا زکات است مىفرماید: یرید لیطهرکم مقصود این است که خدا که اینچنین دستورى داده است،این طور مىخواهد،یعنى رضاى حق در این است.
خدا خواسته است تو شهید باشى،جدم به من گفته است که رضاى خدا در شهادت توست. جدم به من گفته است که خدا خواسته است اینها اسیر باشند،یعنى اسارت اینها رضاى حق است،مصلحت است و رضاى حق همیشه در مصلحت است و مصلحتیعنى آن جهت کمال فرد و بشریت.
در مقابل این سخن،دیگر کسى چیزى نگفتیعنى نمىتوانستحرفى بزند.پس اگر چنین است که جد شما در عالم معنا به شما تفهیم کردهاند که مصلحت در این است که شما کشته بشوید،ما دیگر در مقابل ایشان حرفى نداریم.همه کسانى هم که از ابا عبد الله این جملهها را مىشنیدند،این جور نمىشنیدند که آقا این مقدر است و من نمىتوانم سر پیچى کنم.ابا عبد الله هیچ وقتبه این شکل تلقى نمىکرد.این طور نبود که وقتى از ایشان مىپرسیدند چرا زنها را مىبرید،بفرماید اصلا من در این قضیه بى اختیارم و عجیب هم بى اختیارم،بلکه به این صورت مىشنیدند که با الهامى که از عالم معنا به من شده است،من چنین تشخیص دادهام که مصلحت در این است و این کارى است که من از روى اختیار انجام مىدهم ولى بر اساس آن چیزى که آن را مصلحت تشخیص مىدهم.لذا مىبینیم که در موارد مهمى،همه یک جور عقیده داشتند،ابا عبد الله عقیده دیگرى در سطح عالى داشت،همه یک جور قضاوت مىکردند،امام حسین علیه السلام مىگفت:این جور نه،من جور دیگرى عمل مىکنم.معلوم است که کار ابا عبد الله یک کار حساب شده است،یک رسالت و یک ماموریت است.اهل بیتش را به عنوان طفیلى همراه خود نمىبرد که خوب،من که مىروم،زن و بچهام هم همراهم باشند.غیر از سه نفر که دیشب اسم بردم،هیچیک از همراهان ابا عبد الله،زن و بچهاش همراهش نبود.انسان که به یک سفر خطرناک مىرود،زن و بچهاش را که نمىبرد.اما ابا عبد الله زن و بچهاش را برد،نه به اعتبار اینکه خودم مىروم پس زن و بچهام را هم ببرم(خانه و زندگى و همه چیز امام حسین علیه السلام در مدینه بود)بلکه آنها را به این جهتبرد که رسالتى در این سفر انجام بدهند.این یک مقدمه.
لحظه وصال
در روز عاشورا حسین علیه السلام حد آخر مقاومت را هم مىکند.دیگر وقتى است که به کلى توانایى از بدنش سلب شده است.یکى از تیر اندازان ستمکار،تیر زهر آلودى را به کمان مىکند و به سوى ابا عبد الله مىاندازد که در سینه ابا عبد الله مىنشیند و آقا دیگر بى اختیار روى زمین مىافتد.
چه مىگوید؟
آیا در این لحظه تن به ذلت مىدهد؟آیا خواهش و تمنا مىکند؟نه،بلکه بعد از گذشت این دوره جنگیدن رویش را به سوى همان قبلهاى که از آن هرگز منحرف نشده است مىکند و مىفرماید:
«رضا بقضائک و تسلیما لامرک و لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین».
این است حماسه الهى، این است حماسه انسانى.
شرح حال سید الشهداء در آخرین لحظات
بعد از مدتی که امام (ع) کارزار نمود و هیچ کس قدرت مقابله با آن حضرت را نداشت، امام باقر(ع) می فرماید: بیش از هفتاد و دو زخم بر پیکر امام(ع) وارد کردند.
ایشان خسته شدند، لحظه ای برای استراحت ایستادند، ملعونی سنگی پرتاب نمود و پیشانی مبارک حضرت را شکست، پس از اصابت سنگ به پیشانی امام(ع) ، حضرت پیراهن را بالا زدند تا خون پیشانی راپاک کنند.
در این لحظه حرمله تیر سه شعبه ای به سمت حضرت رها کرد و تیر به سینه حضرت نشست. آنگاه امام(ع) سر به آسمان بلند کردند و فرمودند: «خداوندا ! تو می دانی این لشکر کسی را می کشند که جز او پسر دختر پیامبری بر روی زمین نیست.» مدتی پیکر نیمه جان امام روزی زمین افتاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن به آن ذات نورانی را نداشت.
هلال بن نافع می گوید: به خدا قسم کشته به خون آغشته ای را بهتر و خوشتر از او هرگز ندیده بودم...و چنین با خدا نجوا می کرد:
«الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ...» خدایا! راضی به رضای تو هستم و در برابر قضای تو صبر می کنم.
ای پروردگار من معبودی جز تو ندارم، ای پناه پناه آورندگان، ای خدایی که همیشه هستی و پایان نداری، ای زنده کننده مردگان، ای کسی که بر هر کسی بر اساس عمل او حکم می کنی، بین من و این مردم حکم کن که تو بهترین حاکمی و فرمود:
تمام خلق را در راه عشق تو ترک کردم و راضی به یتیمی کودکانم شدم تا تو را ببینم و اگر در راه عشقت مرا قطعه قطعه کنی، دلم به غیر تو اشتیاقی ندارد.
غیرت امام حسین(ع)
این روح،از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن على علیه السلام متجلى بود،به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود،امکان نداشت از حسین جدا شود.در لحظات آخر[حیات]ابا عبد الله،وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد،قدرت جنگیدن با دشمن ندارد،قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مىتواند حرکت کند،باز مىبینیم از سخن حسین غیرت مىجهد،عزت تجلى مىکند،بزرگوارى پیدا مىشود.
لشکر مىخواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولى شجاعت و هیبتسابق اجازه نمىدهد،بعضى مىگویند نکند حسین حیله جنگى به کار برده که اگر کسى نزدیک شد،حمله کند و در مقابل حمله او کسى تاب مقاومت ندارد.
نقشه پلید و نا مردانهاى مىکشند،مىگویند اگر به سوى خیمههایش حمله کنیم او طاقت نمىآورد.امام حسین افتاده است.من نمىتوانم آن حالت ابا عبد الله را مجسم کنم.لشکر به طرف خیام حرمش حمله مىکند. یک نفر فریاد مىکشد:حسین،تو زندهاى؟!به طرف خیام حرمتحمله کردند!امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مىشود،به نیزهاش تکیه مىکند و فریاد مىکشد:
«ویلکم یا شیعة آل ابى سفیان،ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم»
اى مردمى که خود را به آل ابوسفیان فروختهاید،اى پیروان آل ابوسفیان!اگر خدا را نمىشناسید،اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید،حریت و شرف انسانیتشما کجا رفت؟!
شخصى مىگوید:ما تقول یابن فاطمة؟
پسر فاطمه چه مىگویى؟فرمود:«انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننى و النساء لیس علیهن جناح»طرف شما من هستم،این پیکر حسین حاضر و آماده استبراى اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهاى شما واقع شود. ولى روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسى به نزدیک خیام حرم او مىرود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم،و صلى الله على محمد و اله الطاهرین.
آخرین وداع
نوشتهاند ابا عبد الله در حملات خودش نقطهاى را در میدان مرکز قرار داده بود. مرکز حملاتش آنجا بود.مخصوصا نقطهاى را امام انتخاب کرده بود که نزدیک خیام حرم باشد و از خیام حرم خیلى دور نباشد،به دو منظور.یک منظور این که مىدانست که اینها چقدر نامرد و غیر انسانند.اینها همین مقدار حمیت ندارند که لا اقل بگویند که ما با حسین طرف هستیم،پس متعرض خیمهها نشویم.
مىخواست تا جان در بدن دارد،تا این رگ گردنش مىجنبد،کسى متعرض خیام حرمش نشود.حمله مىکرد،از جلو او فرار مىکردند،ولى زیاد تعقیب نمىکرد،بر مىگشت مبادا خیام حرمش مورد تعرض قرار بگیرد.دیگر اینکه مىخواست تا زنده است اهل بیتش بدانند که او زنده است. نقطهاى را مرکز قرار داده بود که صداى حضرت مىرسید.وقتىکه بر مىگشت،در آن نقطه مىایستاد،فریاد مىکرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم».
وقتى که این فریاد حسین بلند می شد اهل بیت سکونت خاطرى پیدا می کردند، میگفتند آقا هنوز زنده است. امام به اهل بیت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خیمهها بیرون نیایید. این حرفها را باور نکنید که اینها دم به دم بیرون مىدویدند،ابدا!دستور آقا بود که تا من زنده هستم در خیمهها باشید،حرف سستى از دهان شما بیرون نیاید که اجر شما ضایع مىشود.
مطمئن باشید عاقبتشما خیر است،نجات پیدا مىکنید و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد کرد،به زودى هم عذاب خواهد کرد.اینها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بیرون هم نمىآمدند.
غیرت حسین بن على اجازه نمىداد.غیرت و عفتخود آنها اجازه نمىداد که بیرون بیایند،بیرون هم نمىآمدند.صداى آقا را که مىشنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم»یک اطمینان خاطرى پیدا مىکردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.
اسبهاى عربى براى میدان جنگ تربیت مىشدند.اسب حیوان تربیتپذیرى است.اینها وقتى که صاحبشان کشته مىشد عکس العملهاى خاصى از خودشان نشان مىدادند.
اهل بیت ابا عبد الله در داخل خیمه هستند،همین طور منتظر ببینند کى صداى آقا را مىشنوند یا شاید یک بار دیگر جمال آقا را زیارت مىکنند که یک وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله بلند شد.آمدند در خیمه.خیال کردند آقا آمدهاند.یک وقت دیدند این اسب آمده است ولى در حالى که زین او واژگون است.اینجاست که اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله فریاد واحسینا و وامحمدا را بلند کردند.دور این اسب را گرفتند. نوحه سرایى طبیعتبشر است.
انسان وقتى مىخواهد درد دل خودش را بگوید به صورت نوحهسرایى مىگوید،آسمان را مخاطب قرار مىدهد،زمین را مخاطب قرار مىدهد،درختى را مخاطب قرار مىدهد،خودش را مخاطب قرار مىدهد،انسان دیگرى را مخاطب قرار مىدهد، حیوانى را مخاطب قرار مىدهد.هر یک از افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحهسرایى را آغاز کردند.
آقا به آنها فرموده بود تا من زنده هستم حق گریه کردن هم ندارید.من که از دنیا رفتم البته نوحهسرایى کنید.گریه است،انسان وقتى غصه دارد باید گریه کند تا عقده دلش خالى شود.اجازه گریه کردن را بعد از این جریان یافته بودند.در همان حال شروع کردند به گریستن.
نوشتهاند حسین بن على علیه السلام دخترکى دارد که خیلى هم این دختر را دوست مىداشت،سکینه خاتون که بعد هم یک زن ادیبه عالمهاى شد و زنى بود که همه علما و ادبا براى او اهمیت و احترام قائل بودند.ابا عبد الله خیلى این طفل را دوست مىداشت.او هم به آقا فوق العاده علاقهمند بود.
نوشتهاند این بچه به صورت نوحه سرایى جملههایى گفت که دلهاى همه را کباب کرد.به حالت نوحهسرایى این اسب را مخاطب قرار داده است،مىگوید:«یا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى که رفت تشنه بود،آیا پدر من را سیراب کردند یا با لب تشنه شهید کردند؟این در چه وقتبود؟وقتى است که دیگر ابا عبد الله از روى اسب به روى زمین افتاده است.این جنگ با یک تیر شروع شد و با یک تیر خاتمه پیدا کرد.
پیش از ظهر عاشورا که شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد کسى بود که تیرى به کمان کرد و فرستاد به...
شب عاشورا
نزدیک شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد علیه السلام مىفرماید: من با اینکه بیمار بودم، نزدیک شدم ببینم پدرم به آنان چه مىگوید، شنیدم رو به اصحاب کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اما بعد و انى لا اعلم اصحابا اوفى ولا خیرا من اصحابى و لا اهل بیت ابر ولا اوصل من اهل بیتى فجزا کم الله عنى خیرا ... ».
برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زینب علیها السلام به پیش آمدند و گفتند: براى چه این کار را بکنیم؟ براى اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ هرگز، خداوند آن روز را براى ما پیش نیاورد.
حضرت عباس علیه السلام به عنوان نخستین نفر سخنانى به این مضمون گفت، و بعد از او دیگران نیز چنین گفتند.
امام حسین علیه السلام به پسران عقیل رو کرد و فرمود:«اى پسران عقیل! کشته شدن مسلم علیه السلام بس است، پس شما بروید، من اجازه رفتن به شما دادم».
آنها عرض کردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه مىگویند، ما بزرگ و آقا و عموى خود را که بهترین عموهایمان بود به خود واگذاریم و یک تیر باهم نینداختیم و یک نیزه و شمشیر به کار نبردیم، و ندانیم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنین کارى نخواهیم کرد، بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فداى تو مىسازیم، و در رکاب تو مىجنگیم تا به هر جا رفتى ما نیز همراه تو باشیم.
نوشته شده توسط
اسماعیل اکبری
92/8/26:: 4:39 عصر
|
() نظر